part 23□■

24 4 0
                                    

هیونجین : بخوابیم...شاید همه چیز خواب بود و تموم شد...
.
.
.
.
.
.
فلیکس زود تر از همه بیدار شد و رفت تا صبحونه درست کنه...بعد از آماده کردن صبحونه برگشت تا بیدارشون کنه...
.
هیونجین بالشت فیلیکس رو بغل گرفته بود و زیر پتو دراز کشیده بود و فقط موهاش معلوم بودن...
.
فلیکس روی تخت رفت کمی پتو رو پایین کشید تا صورتش معلوم شه انگشتشو روی لپش گذاشت..
.
فلیکس:جینی...من اینجام...چرا بالشتمو بغل کردی؟
.
هیونجین دستاش رو دور بالشت شل کرد و همین طور که که با چشمای پف کرده دنبال صدا میگشت با صدای گرفته زمزمه کرد...
.
هیونجین : فیلیکس؟!...
فلیکس خندید...
.
فلیکس:اینجام..اگه بیدار نشی چان منو میدزده ها...
.
هیونجین یکدفعه روی تخت نشست و اتاق رو برسی کرد...وقتی فهمید اتاق خالیه پلکاش روی هم افتادن و خودش رو روی فیلیکس انداخت...
.
هیونجین : مگه اینکه من مرده باشم بخواد بدزدت...‌
.
فلیکس:بابا....بیدار شو غذا درست کردم 😄
.
هیونجین گونش رو بوسید و بلند شد...بعد از عوض کردن لباساش و دوش سریع گوشیش رو برداشت و دنبال فیلیکس به آشپزخونه رفت تا به داد شکم خالیش برسه‌‌‌...
.
روی صندلی لش کرد و منتظر غذاش شد و با گوشیش ور میرفت.‌‌..لباش رو جلو داده بود و موهاش توی صورتش پخش بودن و توی گوشی بازی میکرد...
.
فلیکس رو به هیونجین کرد...
فلیکس:میرم چانو بیدار کنم..
.
خواست از آشپزخونه خارج شه که صدای تلفن هیونجین باعث شد ی  لحظه مکث کنه
هیونجین : عاههه..‌باختمممم....
.
پوف کلافه ایی کشید و با دیدن شماره ی مادرش صاف نشست و جواب داد.‌
هیونجین : الو؟...
.
خانم هوانگ : ظهرت بخیر عزیزم...
.
هیونجین : سلام مامان...ممنون...
.
خانم هوانگ : هیونجین کجایی؟...
.
هیونجین: اومدم ویلا با دوستام...چطور؟....
.
خانم هوانگ : برات خبرای خوبی دارم پسرم....
.
بعد از چند دقیقه حرف زدن خانم هوانگ هیونجین فقط به فیلیکس نگاه میکرد...
.
هیونجین : مامان...میشه به خودش بگی...
خانم هوانگ : البته اگر پیشته...‌
.
هیونجین با لبخندی که هر لحظه بیشتر میشد گوشی رو روی اسپیکر گذاشت و سمت فیلیکس گرفت...
.
هیونجین: اُُما...میشنوت...‌
.
بعد از چند ثانیه صدای ظریف و شاد خانم هوانگ از پشت خط شنیده شد...
خانم هوانگ : فیلیکس پسرم صدامو میشنوی؟...مزاحمت که نیستم؟...
.
فلیکس:سلام خانم هوانگ صداتون رو میشنوم..این چه حرفیه بفرمایید
.
.
چان با سوزش بخیه های از خواب پرید...لعنتی خیس عرق بود و زخم داشت از قطرات نمکی می سوخت...
.
لحافی که دیشب فیلیکس روش کشیده بود همراه شب بخیر و لبخند زیبایی تنهاش گذاشته بود رو کنار زد و روی تخت نشست...
چان : آهه...لعنتی صبر کن...
.
باند رو شل کرد و تصمیم گرفت به پایین بره تا دوباره براش ببندش.‌..با صداهای محوی که از پایین میومد قطعا بیدار بود...
.
یکدفعه صدای پدر هیونجین توی گوشی پخش شد..
آقای هوانگ : من فقط نگرانتونم....خودتون بهتر میدونید کارتون اشتباهه..‌
.
خانم هوانگ: ا ولشون کن دیگه...میخواستم بگم که همسرم بلخره با رابطه ی شما راضی شد...بهش حق بدید چون منم بهش حق میدم ولی چکار میشه کرد..‌..انتخاب قلبتون  اینه....نهایت کاری که میتونم بکنم آرزوی خوشبختی برای دوتاتون...‌فیلیکس من واقعا عاشق پسرم هستم...درسته شاید ما کلی نوه و عروس میخواستیم....ولی خب....حواست بش باشه..‌‌..
.
هیونجین دستش رو روی دهنش گذاشته بود و به میز تکیه داده بود تا از شکستن بغضش  از شدت هیجان و ذوق جلو گیری کنه...
فلیکس لبخندی زد...و با ذوق گفت....
.
فلیکس: چ..چشم حتما...ممنونم...واقعا نمیدونم چی بگم...
.
هیونجین گوشی رو از دستش کشید و تند تند حرف میزد‌..
.
هیونجین : مامان...عاشقتم اوما...نگران نوه هم نباش جورش میکنم...
.
و با خنده به فیلیکس نگاه میکرد...
خانم هوانگ : وویییی خدای من فکرش رو بکن چقدر خوشکل میشننن...
.
خانم هوانگ رسما داشت از الان واسه نوه هاش نقشه میکشید
.
فلیکس قرمز شد و نگاهشو از هیونجین گرفت....*رویای چی دیدی هوانگ‌....نوه؟*
.
هیونجین با بوسی که برای مادرش فرستاد تلفن رو قطع کرد و روی میز انداخت...دستش رو دور کمر فیلیکس حلقه کرد و روی پاش نشوندش...سرش رو توی گردنش فرو کرد و بوسه ی محکمی جا گذاشت...ولی نه در حد مارک...
.
هیونجین : تو یه فرشته ایی...که از آسمون برای من افتاد....
.
.
دستش رو به راهپله گرفت تا روی پله ها لیز نخوره...تا همین جا هم کافی بود...نمیخواست بشنوه...نباید میشنید...اعتراض؟...هیچ حقی نداشت...لبخندی به سرنوشت خودش زد...لبخندی دردناک...
.
رویا...دریا...حس دلدار گمشده وسط موجی از خاطرات...گاهی درد درمان میشه...گاهی عشق عذاب میشه...عشق کورش کرده بود...چشمش رو روی همه چیز بسته بود...هیونجین نمیدید...رفتارشون رو از سرش بیرون کرده بود...هیچ چیز مهم نبود حالا که خودش کنارش بود...
.
اشتباه...حالا متوجه میشد..حس گناهی که داشت مجبورش کرده بود کنار چان بمونه...شاید فقط دلش به حالش می سوخت...دستاش رو چند بار روی صورتش کشید و بغضش رو قورت داد و با سرگیجه ی کور کننده به طبقه ی بالا برگشت...
.
خواب.‌‌اره خواب..‌‌..چرا نمیخوابید؟..برای همیشه؟...در اتاق رو محکم بست و پشت در لیز خورد و سرش رو به در تکیه داد...
.
سکوت...اشکال نداره اون خوشحاله مگه نه؟...هه...چکار میکنی بازهم فداکاری؟...
.
فلیکس با شنیدن صدای در سمت صدا چرخید...به هیونجین نگاه کرد....
فلیکس:وای نه...
.
ازش فاصله گرفت و سمت اتاق چان دوید و جلوی در وایساد...فقط خدا خدا میکرد اوضاع زیاد بد نباشه...در زد...
.










ببخشید دیر شد..
حالم بده واقعا..

klavie □■Où les histoires vivent. Découvrez maintenant