part 18□■

21 3 0
                                    

بکی از گرمای اون آغوش و خستگی نفهمید کی خوابش برد....حتی شب بخیر هم نگفته بود که خوابید...
.
.
.
.
.
هیونجین : ولم کن...نه...فیلیکس !!!...کجاییییی ؟!!!....تروخدا منو ببر....فیلیکس کجاییییی ؟؟!!....
.
نفس نفس میزد...با ضربان پشت سر و سریع قلبش از خواب پرید و رسما روی تخت بالا پایین میشد و پتو رو کنار میزد...انگار توی اون مه گمش کرده بود...چرا مه اون جنگل انقدر سرخ بود؟....
.
فلیکس با صدای هیونجین از خواب بیدار شد و کنارش نشست..
.
فلیکس:جینی..حالت خوبه؟
فلیکس نگران تکونش داد...
فلیکس:جینی...هیونجین بیدار شو..!!
.
هیونجین چند بار پلک زد و با نگاه نگران بهش نگاه میکرد...
هیونجین : ت..تو...
.
نگاهش به اطراف افتاد و مثل اینکه تازه درک میکرد که همش یه خواب بوده...سرش رو روی بالشت پرت کرد و ساعدش رو روی چشماش گذاشت...
.
هیونجین : فاک...خوبم عزیزم...کابوس دیدم.....
.
فلیکس بلند شد و دستمال حوله ای از ساکش در آورد و صورت و گردن هیونجین رو پاک کرد...
.
فلیکس:انگار خیلی بد بوده...
.
هیونجین مچ دستاش رو گرفت و سمت خودش کشید...با صدایی که پر از التماس بود گفت...
.
هیونجین : فیلیکس...تو...منو تنها نمیزاری مگه نه؟؟!!...
.
فلیکس نمیخواست هیچوقت نمیخواست تنهاش بزاره....ولی اگه میخواست هم نمیتونست...پس جواب سوال مشخص بود...
.
فلیکس:هیچوقت تنهات نمیزارم جینی...
و گونه اش رو بوسید...
.
نفسی گرفت و دوباره خودش رو روی بالشت پرت کرد...
.
هیونجین : خیلی بد بود...باورت نمیشه چقدر بد بود...
کنارش دراز کشید و سرشو روی بازوش گذاشت...
فلیکس:بهش فکر نکن...من اینجام...کنارتم...برای همیشه...
.
سینش رو بوسید و عطرش رو نفس کشید...عطری که این چند وقت خودش هم به وجد اومده بود چطور مست نمیشه و باز هم انقدر وابستشه...
.
هیونجین : امروز باید بریم چان رو مرخص کنیم؟...
.
فلیکس لبخندی زد...
.
فلیکس:مشتاقم دوباره بحث کردناتونو ببینم
.
جدی شد و سرش رو از سینش برداشت و بهش نگاه میکرد...
.
هیونجین : وای نگو...چطور میشه این آدم رو تحمل کرد‌‌...خدای من...یادت نمیاد؟...انگار ارث باباش رو خوردم....
.
و دوباره روی بازوی نرم فیلیکس دراز کشید
فلیکس خندید...و دماغ هیونجینو یکم گرفت و کشید...
.
فلیکس:عزیزم...یکم باهاش کنار بیا...اون مریضه...باشه؟
.
هیونجین انگشتاش یواش یواش با لباس فیلیکس بازی میکردن و غر غر کنان گفت و دستش رو زیر بلوزش سر داد...
.
هیونجین : هوف...باشه...به شرطی...
.
یکدفعه دستش رو روی پوست نرم شکمش میکشید و روش نیم خیز شد و بین خودش قفلش کرد..
.
هیونجین : منو جلوش میبوسی...
.
توی صداش هیچ تردید یا شکی نبود..بلکه خیلی مصمم و جدی به نظر می رسید...
فلیکس اخم ریزی کرد...
فلیکس:نه..
هیونجین : چرا؟...
.
خودش میدونست دلیلش چیه و جوابش هم قطعا منفیه...ولی کی بود که از حرص دادن رقیب عشقیش لذت نبره؟!!...به هر حال کسی نبود که پس بکشه حتی اگرم جوابش منفی بود...بلخره یه جایی یه زمانی فرصت مناسب پیش میومد....
.
فلیکس به سمت دیگه ای نگاه کرد...
فلیکس:قبلا راجبش حرف زدیم جینی...جلوی چان من دوست پسرت نیستم...
.
هیونجین تصمیم گرفت با یه هوم آرومی بحث رو تموم کنه...از روی تخت بلند شد و کش و قوصی به بدنش داد...اینجا زیاد لباس نداشت و تقریبا بیشتر وسایلاش توی ویلای بودن...بعد از اتفاق افتضاح دیشب توی خوابگاه اتاق خودشون که یه زمانی سه نفره بود مونده بودن و مثل اینکه قرار بود زیاد اینجا بمونن..
.
هیونجین : فکر کنم اگر امروز استاد مارو ببینه بخاطر غیبت چند روزمون درس حسابی بمون بده...
.
و با خنده ی کوتاهی به دسشویی راهش رو عوض کرد...
فلیکس ناله ای از سر بدبختی کرد...
.
فلیکس:ایییش خدا بگم چیکارت کنه چان...
.
هیونجین همین جور که روی صورتش اب می پاشید داد کشید..
هیونجین: چکار هَووم داری...
.
فلیکس با قیافه ی 😑 نگاهش کرد...
فلیکس:خدا به من رحم کنه..بزار بیاد بعد شروع کن
.
هیونجین بیرون میاد و آب توی دستاش رو روی صورت فیلیکس میپاشه...
.
هیونجین : نکه تو نیومده شروع نکردی طرفداری....
.
فلیکس بلند شد و شروع به پوشیدن لباساش کرد....
.
فلیکس: به من چه دوباره سرشو بشکون...
.
هیونجین با خنده خواست بره توی آشپزخونه اما با یاد آوری آخرین بار تصمیم گرفت یه چی از بیرون بخورن قبل از رفتن...
.
لباساش رو پوشید و روی تخت لم داد و با گوشیش ور میرفت تا آماده بشه...
فلیکس به ساعت نگاه کرد...
.
فلیکس: آم...میدونی ساعت چنده؟
.
هیونجین همین تور که سرگرم بود گفت...
.
هیونجین : یکم زود تر عزیزم...ساعت نه ه...
.
فلیکس گوشی رو از دستش کشید و به صورتش نگاه کرد....
.
فلیکس:ساعت نه آقای هوانگ و ما توی دانشگاهیم و میدونی این یعنی چی؟؟؟
.
هیونجین با نگاه سوالی و اخم کمی از گوشیش بهش نگاه میکرد
.
فلیکس: *یعنی کلاس اول داره تموم میشه!!!*
سمت در دوید...
.
هیونجین فوشی زیر لب داد
هیونجین : لعنتی گوشیمممم !!!...تلفن همراه شخصیییی !!!...
.
کوله ی خودش و فیلیکس رو برداشت و سمت در دوید تا دنبالش بره...
.
فلیکس خودش رو به کلاس رسوند و بعد از در زدن وارد کلاس شد...فاک امروز یکی از بدترین استاداشون سر کلاس بود....
.
استاد:لی فلیکس...قدم روی چشمامون گذاشتی *بعد از چند روز اومدی اونم ۲۰ دقیقه به تموم شدن کلاس!!...*
.
فلیکس از داد یهویی استادش جا خورد و سرشو پایین انداخت...
فلیکس:ببخشید استاد...
.
استادشون با اخم غلیظی رو به فلکیس..
استاد: بیا اینجا...
فلیکس آروم سمتش رفت و روبروش وایساد...
.
هیونجین پشت فیلیکس خواست وارد بشه و با دیدن استاد کفری که فیلیکس رو گیر انداخته بود تصمیم گرفت فعلا پشت در بمونه
استاد:کف دستت رو ببینم...
.
فلیکس دستش رو بلند کرد و نفهمید کی سوزش وحشتناکی به جونش افتاد....دندوناشو روی هم قفل کرد....و دست سر شده از ضربه ی خط کش رو جمع کرد...
.
استاد:*برو گوشه کلاس وایسا تا کلاس تموم شه.!..*
فلیکس گوشه کلاس وایسا...و حرفی نزد...
.
هیونجین از لای در نگاهی دوباره انداخت و فاک...پیر مرد خرفت چکار کیتنم کردی اینطور ساکت ایستاده و سرش رو پایین انداخته؟...
.
هیونجین کولش رو روی کتفش انداخت و در رو باز کرد.‌‌‌.
هیونجین : صبح بخیر....
.
استادشون وقتی هیونجین رو دید بخاطر اینکه پدرش دانشگاه رو خیلی از لحاظ مالی ساپورت میکرد و چیزی کم نزاشته بود چیزی بهش نگفت....
.
استاد: اوه هیونجین...صبح بخیر...یکم دیر اومدی...ولی عیبی نداره...بشین...
.
هیونجین نگاهی به فیلیکس انداخت....
هیونجین : استاد ببخشید ما سرگرم مشکلی بودیم...یکی از دوستامون تصادف کرده بخاطر همین دیرمون شد...برای بنگ چان غیبت رد نکنید...ایشون بستری هستن...
.
هیونجین نگاهی فیلیکس انداخت و به میزش اشاره کرد که بره بشینه...
.
دخترای توی کلاس که میشه گفت همه شون کراششون چان بود اوو بلندی کشیدن و شروع به پچ پچ کردن..
.
فلیکس دست آسیب دیدش رو توی جیب کتش برد تا توی دید هیونجین نباشه...و روی صندلی کناریش نشست...
.
استاد سرش رو به معنای باشه تکون داد و مشغول ادامه ی تدریسش شد...هیونجین کنار فیلیکس نشست و زمزمه کرد...
.
هیونجین : همین که غیبت رد نکردن براش باعث شد لبخند بزنی کافیه....
و نگاهش رو به تخته داد
.
.




😁سولوم ببینید کی اومدهههه😃
ازم خوب پذیرایی کنید بخدا دوباره میرم هااااا..
(یه لیوان ووت به همراه دو سه تا کامنت ممنون >_<)

klavie □■Where stories live. Discover now