part 10□■

25 3 0
                                    

45 : 8 خوابگاه .
.
.
هیونجین بعد از خداحافظی با پدر و مادرش به همراه یونهی منشی پدرش به خوابگاه اومده بود تا شماره شناساییش رو به دختر بده..چون شناسنامش با خودش بود توی ساکش...
.
چان جسم کوچولوی توی بغلش رو محکم تر بغل گرفت و پتو رو روی خودشون بالاتر کشید که با صدای کلید انداختن کسی پلک هاش رو نصفه بازکرد و به در نگاه میکرد که هیونجین آروم وارد شد...
.
هیونجین :بیا...ام...
.
با دیدن لحظه ی روبه روش کل ذوق دیشبیش به یکباره پاشید..جوری که قطراتش رو روی دیواره های قلبش حس میکرد...
.
هیونجین با صدایی که حالا خشمگین به نظر می‌رسید خطاب به دختر دم در گفت.
.
هیونجین : صبر کن..الان میام..
.
چان از لای پلک هاش هیونجین رو از نظر گذروند و با صدایی دورگه از خواب زمزمه کرد..
.
چان : سلام بلد نیستی؟...
.
اما هیونجین بی تفاوت توی ساکش دنبال شناسنامش میگشت
.
فلیکس با صدای غر غر چان از خواب بیدار شد...چشماشو مالید و با اطرافش نگاه کرد....هیونجین رو دید...
.
فلیکس:هیونجین...کی اومدی
آروم از روی تخت بلند شد..خمیازه ای کشید و با لبخند کوچیکی سمتش رفت...
.
فلیکس:دیشب نیومدی...اتفاقی که نیوفتاده بود؟
.
هیونجین شناسنامه رو برداشت و آروم زمزمه کرد..
هیونجین : چیزی نیست...
.
به سمت در رفت لبخندی به دختر زیبای دم در زد و گفت...
.
هیونجین: بهتره پایین حرف بزنیم یونهی شی...میخوای برسونمتون؟...ماشین پارکینگه.‌.
.
یونهی لبخندی به جنتلمن رو به روش زد..
یونهی : نیازی نیست ممنونم ازتون..
.
بی توجه راهش رو کج کرد و همراه دختر به حیاط رفتن تا بقیه اطلاعات رو بهش بده...
.
فلیکس با دیدن دختری که دم در ایستاده بود...اتیشی درونش روشن شد...دندوناشو به هم سایید دستشو مشت کرد اخم غلیظی بین ابروهاش ایجاد شد...ژاکتش رو برداشت و نامحسوس دنبالشون رفت...
.
چان چند بار فیلیکس رو صدا زد..اما بی فایده بود اون رفته بود..بلند شد و توی بالکن ایستاد همین جور که خمیازه میکشید نگاهشون میکرد.‌‌.
.
هیونجین دم در خوابگاه با منشی شرکت پدرش صحبت میکرد و اطلاعات لازم رو بهش داد..اطلاعاتی که دیشب ازش خواسته بود برای به نام زدن شرکت ارث پدر بزرگش به تک پسر نوه...
.
یونهی : ممنونم..من دیگه برم رئیس منتظرمه...
.
هیونجین : برو مزاحمت نمیشم...کاری بود یا چیزی یادت رفت دیگه نیا اذیت میشی بهم زنگ بزن خودم میام شرکت...
.
یونهی : خیلیم خوب...روز خوبی داشته باشید...
.
با لبخندی ازش دور شد و هیونجین هم به سمت سالن برگشت تا به کلاسش برسه..هر چند اگر ذهنش اون صحنه ی فاکی رو پاک میکرد
.
فلکیس دست به سینه روبروش وایساده بود...
.
هیونجین از کنارش رد شد : نیم ساعت دیگه کلاس شروع میشه...
.
خطاب به فیلیکس گفت و به اتاق رفت...
.
چان رو کنار تخت دید ایستاده و با گوشیش ور میره..
.
هیونجین : فکر نمی کردم یونگی رو همتون تاثیر گذاشته...
.
هیونجین با پوزخندی زمزمه کرد و به طرف ساکش رفت..
.
فلیکس به اتاق رفت و دوباره روبروش وایساد...
فلیکس:چیزی نمیخوای بگی؟؟
.
چان اخماش رو تو هم کشید..منظورش چی بود..گوشیش رو کنار گذاشت و با صدایی جدی گفت..
.
چان : اولا که یونگی نه هیونگ...
.
پشت سر فیلیکس ایستاد.
چان : بعدشم درست حرف بزن چی میگی...
(*چان پشت سره فیلیکس:""))))
.
هیونجین نیشخند صدا داری زد و روبه اون دوتا ایستاد...حولش رو روی کتفش انداخت و جلوی چشمای منتظرشون با تقصی که از قلبش نشات میگرفت گفت..
.
هیونجین : چیز خاصی نمیگم...ولی به عنوان هم اتاقی دلم نمیخواد رفیقام اتاقم رو با جای دیگه اشتباه بگیرن..
.
هیونجین میخواست سمت حموم بره که چان لباسش رو گرفت و سمت خودش کشید...فهمیده بود منظورش چیه...
.
چان : تو که ندیدی..چرا قضاوت میکنی !...
.
هیونجین لباسش رو از دست چان کشید و روبه فیلیکس گفت..
.
هیونجین: دلم نمیخواد هم ببینم...خیلی قشنگ نیست *هیونگ*..
.
فلکیس با حرص دوباره جلوش وایساد و حوله رو از دستش کشید....اون همه زندگیشو برای هیونجین گفته بود... اون با اینکه میدونست فلیکس هیچ کسو نداره و بخاطر زندگی سختی که داشته نمیخواد با کسی وارد رابطه بشه اما بازم داشت بهش تهمت میزد؟...قلبش درد گرفت...فکر میکرد اون درکش میکنه....جدا از همه اینا چیز دیگه ای که خیلی بهش فشار آورده بود اون دختر بود...هزارتا سوال توی سرش بود...عصبی بود...به سرزنش شدن از طرف بقیه عادت داشت...کسی که بدون خانواده بزرگ بشه و ی غریبه بزرگش کنه که از کلمه *عزیزم یا پسر قشنگم* براش استفاده نمیکنن... در عوض *بی مصرف یا دورگه* رو زیاد شنیده بود ولی اصلا فکرش رو نمیکرد ی روز همچین رفتاری از هیونجین ببینه...رسما بهش گفته بود که تو هرزه ای!!! عصبی تر از قبل با صدایی که از بغض گرفته بود به هیونجین گفت...
.
فلیکس: فکر نمیکردم همچین چیزی بهم بگی...اینارو بهت گفتم ولی بزار دوباره تکرارش کنم من از ۵ سالگی پدر و مادر نداشتم و از ۱۴ سالگی کار کردم تا خودم رو نفروشم...الان ۲۲ سالمه ۸ سال خفت کشیدم و توسری خوردم ولی پاک موندم...اگه میخواستم خودم رو تامین کنم خیلی راحت میتونستم اینکارو بکنم...تازه بابت یک شبش پولی هم بهم میدادن که حقوق ۱ سال کارم بود...ولی اینکارو نکردم...من هیچوقت نمیام خودم رو خراب کنم بخاطر ی لذت فانی واسه یک شب...من دنبال آدمم میگردم کسی که شرایط زندگیم درک کنه و عاشقم باشه...
.
جلوتر رفت و توی چشماش نگاه کرد...
.
فلیکس:من...هنوز پاکم...و تو بهم تهمت زدی...هیونجین..
.
عقب رفت حوله رو ول کرد و بعد از برداشتن کیفش سمت کلاس رفت...
.
چان زمزمه کرد : کجا بودی انقدر زبون باز کردی..همینو میخواستی؟..
.
چان : فیلیکس..صبر کن..فیلیکس...
.
هیونجین توی خلسه افتاده بود با اون حرفای دردناکش..نمیدوست چرا یهو با دیدن اون لحظه عصبی و حس دست درازی میکرد..
.
با شنیدن صدای چان نگاهش کرد و سمت فیلیکس دوید کیفش رو کشید و توی اتاق کشیدش و در رو بست...اون از چان ناراحت بود نه از بیبی چشم سبزش...
.
هیونجین : صبر کن...کجا میخوای بری با این حال...فیلیکس بم گوش کن...
.
چان پوزخندی زد
فلیکس نگاهشو از هیونجین گرفت و با صدای گرفته گفت...
.
فلکیس:فکر میکردم درکم میکنی...
.
هیونجین : ازت خواهش میکنم بم گوش کن...من یلحظه نفهمیدم چی میدیدم..دست خودم نبود باور کن...
.
چان عصبی جلو اومد...
چان : شک و تهمت رو من بود پس...چی فکر میکردیم چی شدی آقای هوانگ...
.
هیونجین : آره..آره واقعا یلحظه فکر میکردم...ولی...باور کنید فقط دلم نمیخواد اتفاق جیمین تکرار بشه...
.
دستای فیلیکس رو گرفت و نزدیکش شد..
.
هیونجین : فیلیکس نگام کن لطفا...متاسفم..من زود عصبی میشم حتی خانوادم هم از دستم آسین...من درکت میکنم...باور کن...لعنتی من میفهمم چی میگی ، میفهمم توی اون قلب کوچولوت چی مخفی کردی...من...نمیدونم دست خودم نبود...
.
دستاش رو سمت خودش کشید و نفسی گرفت..
هیونجین : منو...میبخشی؟!...لطفا...
.
فلیکس آروم بهش نگاه کرد.... اشک توی چشماش مشخص بود ولی از اونجایی که دوست نداشت کسی گریه کردنشرو ببینه آروم صورتش رو توی سینه هیونجین قایم کرد
.
فلیکس:بخشید..مت دیو..ونه
.
چان واقعا از هیونجین متنفر بود...واقعا حسی که بهش داشت چیزه خوبی نبود...درسته دیشب عشقش رو در اختیار داشت ولی تا امروز بود..تا وقتی که این مارمولک پیداش شد همه چیز تموم شد..از وقتی پیداش شده بود یک قدم ازش جلو میزد..
.
بدون هیچ صبحونه ایی چیزی سریع لباساش رو عوض کرد و کیفش رو برداشت و گونه ی فیلیکس رو بوسه زد و با تمام سرعت پله های راهرو رو یکی دوتا رد میکرد تا از اون مکان لعنت شده دور بشه...
چیزی برای موندن اونجا نبود...
.
هیونجین دستاش رو از دور کمر فیلیکس شل کرد..دستش رو روی گونه ی سرخش کشید و نرمیش لذت برد..
.
هیونجین : ناراحته...من که معذرت خواهی کردم‌‌...
.
فلیکس:اون کاری نکرد...فکر کنم واسه همین عصبانی شد...چونکه راجب بهش بد گفتی...
.
یاد اون دختر افتاد دوباره اخم کرد و بدون اینکه حواسش باشه ناخون هاشو توی بازوی هیونجین فشار میداد
.
هیونجین ناخودآگاه آخی گفت و نگاهش رو به بازوش داد..
.
هیونجین : آخ..عزیزم...تو هم هنوز ناراحتی؟...
.
لبخندی بهش زد تا اون دستای کوچولوش رو انقدر فشار نده..
.
فلیکس با شنیدن صدای هیونجین به خودش اومد و بهش نگاه کرد...بی طاقت پرسید...
.
فلیکس:اون دختر کی بود...
.
هیونجین نگاه شوکه ایی بهش انداخت و لبخندش خشک شد..فاک الان مهم بود براش؟..
.
هیونجین : منشی پدرم...
.
فلیکس سوال بعدی رو پرسید...و سعی کرد با چیزی ور بره مثله لبه آستین هیونجین
.
فلیکس: اون...بهش نمیاد سنی داشته باشه
.
هیونجین: آره اول پدرش بود الان خودشه...
.
هیونجین پوزخندی زد و فیلیکس رو ول کرد : خیلی هم شیرین حرف میزنه...
.
اون دختر جای خواهر بزرگش بود ولی اذیت کردن پسر روبه روش چیز دیگه ایی بود..
.
فلیکس با حرص درجا جواب داد...
.
فلیکس:مگه منشی پدرت نیست چرا همراه تو بود..
.
هیونجین : خب مگه ندیدی شناسنامه بهش دادم؟...اون میخواد کاری برام انجام بده که پدرم بهش واگذار کرده...
.
حوله ش رو برداشت و به دیوار تکیه داد ، خیلی بی معنی گفت..
.
هیونجین : کاش یکی موهامو میشست..اه...چقدر خوابم میاد..
.
فلیکس اخمی بهش کرد..و روی تختش دراز کشید...
.
فلیکس:مهم نیست برای چی اومده بود...دیگه دوست ندارم ببینمش...
.
هیونجین : میری یا منتظرم میمونی باهم بریم آقای حسود؟...
.
جوری که اون لپای گندش رو از حرص منقبض کرده بود باران اکلیل و شیرینی رو در وجود هیونجین شروع کرد و با لبخند نگاش میکرد
.
آره حسودی کرده بود... خیلی هم حسودی کرده بود ولی واسه اینکه نشون بده که اینطور نیست از روی تخت بلند شد و قیاقه حق به جانب گرفت..
.
فلیکس: نه خیرم...من حسودی نکردم...برو و بیا...باهم میریم...حوصله ندارم تنهایی برم...
.
هیونجین گونش رو محکم کشید و قبل از ناقص شدنش خودش رو داخل حموم انداخت و در رو بست
نفس عمیقی کشید و دوباره اون بو ی ادکلن رو به ریه هایی که پر از دود سیگار شده بودن هدیه داد..
.
.
.
.
.
صورت خوابالوش رو به پارچه ی نرم کنارش مالید و دستش رو روش پرت کرد..چی؟...پسره ی لنگ دراز روی تخت خودش اومده بود؟ (*منظورش کایه)
.
چشماش رو نیمه باز کرد و سعی کرد هلش بده..که فاککککک...اون انقدر سبک نیست و کلش هم این رنگی نیستتتت...یکم روی بازوش خم شد و با دیدن جیمین مطمئن شد دیشب یه گوهی خورده...سریع روی تخت نشست و سعی کرد کاری که کل روز میکرد..کار که نبود لعنتی اون رسما توی بغل جیمین قلت میخورد...تفره بره و اون اتفاقات لعنتی و خجالت آور رو یادش نمیاد...
.
جیمین با تکون خوردن تخت و جدا شدن از اون آغوش گرم آروم چشماشو باز کرد...شتتت دیشب اینجا خوابیده بود...تو بغل مین یونگییی...از روی تخت بلند شد ولی ازش فاصله نگرفت با صورت پف کرده رو به یونگی کرد..
.
جیمین:معذرت میخوام نمیدونم دیشب چطوری خوابم برد...
.
یونگی سعی کرد به صورت پف کرده ی جیمین نخنده..نیشخندی زد
.
یونگی : فکر میکردم اگر ببینیم نسلم قطع میشه...
.
جیمین از پرویی یونگی حرصش گرفت...
.
جیمین: اگه دیشب نبودم خودتو به کشتن میدادی...اصلا نگران نباش اگه میخوای الانم میتونم نسلتو منقرض کنم مین..
.
یونگی : دیشب؟...آخرین چیزی که یادمه داشتم از بار میومدم اینجا...
.
نگاهش رو به دیکش داد..
یونگی : دلت میاد...بدرد بخوره...
.
جیمین گوشه لبشو گاز گرفت...کمی لپاش قرمز شد...
.
جیمین: دم در با نگهبان دعوات شد...بعدش من اومدم آوردمت داخل و بعدش....ب..بعد..
.
یادش میومد ولی یه چیزای کمی اینکه جیمین آوردش و پیشش خوابید..‌خودش هم خجالت کشید در مقابل کاری که با جیمین کرده بود و اون انقدر مهربون کمکش کرده بود واقعا یه حس خوبی زیر دلش می چرخید..
.
یونگی : تو...منو آوردی اینجا و پیشم موندی...
.
جیمین سرشو به نشانه تایید تکون داد...
.
جیمین:تو...دنبالم میگشتی...
.
یونگی شوکه به جیمین نگاه میکرد و حالا یادش میومد دیشب چه چیز های مزخرفی گفته...یکدفعه کف دستش رو روی صورتش کوبید و بلند شد..
یونگی :هیچ ارزش فاکی نمیدم که دیشب چی شده فقط بدون___
.
کای : به دیک عزیزم قسم یه بار دیگه از کونت حرف زدی کاری میکنم که نباید بکنم...هیونگ دیشب داشتم شک میکردم چند سالته انقدر مظلوم خوابت برده بود و حالا چی میگی به کسی که کل شب داشتی براش ناز میکردی؟...آخخخخخ...فاک..
.
با لگدی که به کونش خورد ساکت شد..
.
یونگی : منم گفتم...هیچ ارزش فاکی نمیدم دیشب چی شده...
.
چقدر احمقی جیمین...حتما تو مستی هزیون گفته...چرا فکر میکنی براش مهمی...تو هیچی براش نیستی...
بغض گلوشو گرفت...با صدای گرفته..
.
جیمین:من دیگه میرم...
.
چرخید و سمت در قدم برداشت...
.
کای بلند شد و سمت جیمین دوید و کشید ش عقب
.
کای : صبر کن ما میرسونیمت جیمین شی..‌
.
کنار گوشش زمزمه کرد..
.
کای : مرسی که مراقبش بودی..‌
.
یونگی پوف کلافه ایی کشید و مشغول گوشیش شد و به آشپزخونه رفت..
.
جیمین با ناراحتی به کای لبخندی زد...وقتی یونگی رو دید که بی تفاوت توی آشپزخونه رفت واقعا حس کرد صدای ترک خوردن قلبش رو شنید...با چشمایی که حالا پر اشک بود به کای نگاه کرد...
.
جیمین:ممنون هیونگ...خودم میتونم برم...
و از اتاق خارج شد...
.
کای از دست هیونگ کله خرابش داشت کلافه میشد...اون دیوونه بود کسی به مهربونی و زیبایی جیمین رو رد میکرد در صورتی که اون پسر عاشقانه میخواستش و هیونگ کله پوکش...
.
کای : هیونگگگگگ...
.
یونگی: خیلی بلدی لاس بزنی..‌
.
کای : کاش منم انقدر خواهان داشتم..یکی عین جیمین یا یکی عین بنگچان هیونگ.‌‌...هوف خاک تو سراتون سینگلای بدبخت..‌
.
غر غر میزد و لباساش رو عوض میکرد در صورتی که هیونگش توی آشپزخونه اصلا به حرفاش گوش نمیداد و فقط به این فکر میکرد براچی توی مستی جیمین رو خواسته؟..چرا اون مونده پیشش؟...و چراهایی که همشون به جواب ، خاک تو سرت مینی دوست داره ، ختم میشد
.
.
.
.
.
بکهیون بین دوتا ددیش مثل توله پاپی کیوتی خوابیده بود...وقتی دیگه موقعه بیدار شدنش شده بود از خواب بیدار شد و به کوک و ته نگاه کرد که چطوری هنوز خواب بودن...سمت کوک غلتی خورد و خودشو دورش پیچوند...و دم گوشش زمزمه کرد..
.
بکی: کوکی..کوک...بیدار شو دیگه...
.
کوک دستاش رو دور بیبی کیتنش انداخت و محکم بغلش کرد..
.
کوک : کیتن نمیزاری ددی بخوابه؟...
.
تهیونگ از اونور با صداشون پلکای سنگینش رو باز کرد و بهشون نگاه میکرد
.
بکهیون آروم غر زد..
بکی:نه..ددی باید بیدار شه...من تنهایی حوصلم سر میره...
.
تهیونگ نشکونی از پهلوی کوک گرفت و با صدایی که گرفته و سنگین شده بود گفت که باعث شد یلحظه کوک برگرده ببینه این صدای کی بود؟
.
تهیونگ: اذیتش نکن!...
.
کوک : هیونگ!..هیونگ فاک...صدات.‌‌‌..
.
ته پوزخندی زد و چشماش رو بست
.
بکی از روی کوک رد شد و خودشو روی تهیونگ انداخت...و فکر کرد که تهیونگ مریضه..
.
بکی:تهیونگی مریض شدی؟!!
.
تهیونگ دوباره با همون صدا گفت..
.
ته : نه بیبی خوبم..‌
.
کوک روبه تهیونگ قلت خورد و به جمعشون پیوندید..
.
کوک : فاخ ته حیف امروز کلاس داریم وگرنه میرفتیم یه چند تا کون خوب با این صدات تور میکردیم...
.
تهیونگ یلحظه موند نگاش میکرد بعد چشم غره ایی بهش رفت‌..باورش نمیشد داره جلوی بیبی کوچولوشون این چیزا رو میگه..الحق که خرگوشه فقط هیکله مغزش هویجه...
.
بکهیون اخمی کرد و لباش آویزون شد خودشو تو بغل تهیونگ کشید...
.
بکی:با کوکی قهرم...ببروو از پیششممونن!..
.
تهیونگ بغلش کرد و روی موهاش رو بوسید و پتو رو روی دوتاشون کشید..
.
کوک که حسودی کرده بود سعی کرد پتو رو کنار بزنه اما بی فایده بود...با صدای کیوتی گفت و سرش رو به کمر بکیون تکیه داد.‌
.
کوک : چرا اینجوری میکنید بام..‌اِ خو منم دلم میشکنه همش ته رو دوست داری...ببخشید اصلا شوخی کردم.‌‌..‌
.
تهیونگ پقی زد زیر خنده و دستش رو از زیر پتو رد کرد و لپ آویزون خرگوشش رو کشید
.
بکهیون سمتش چرخید و بوسه ای روی لباش زد...با لبخند شیرینش به ددیاش نگاه کرد...
.
بکی:الان کلاسامون شروع میشه...زودی آماده شید تا بریم...
.
.
.
.
خستم ، مثلِ یه قایقِ شکستم ..

klavie □■Where stories live. Discover now