part 31□■

67 5 1
                                    

هنوز در حموم رو نبسته بود که ..
.
خانم هوانگ : یادمه منو پدرت اولین بار سوتینم رو جا گذاشتیم...
.
ادامه ی حرفش شلوارک فیلیکس رو جلوی چشمای شوکه ی هیونجین گرفت...
.
هیونجین با خجالت یک دفعه لباس رو از دستش کشید..
.
هیونجین: آم...من...فکر میکردیم...یعنی...خوابید...
.
خانم هوانگ : نمیخواد چیزی بگی...اما اون یه پسره...سعی کن آروم تر باشی وگرنه جر میخوره...دیگه هم مثل قبل نمیشه...انقدر اذیتش نکن و جلوی اون جین دراز رو بگیر...
.
هیونجین رسما داشت آب میشد از خجالت...
هیونجین : چ.چشم...
.
خانم هوانگ چیزی توی بغلش پرت کرد..
.
خانم هوانگ : بیا...بزن براش تا صب خوب میشه...ولی اول ببین‌ چیزی توش مونده یا نه...
.
گفت و از پسرش دور شد..
هیونجین به پوماد نگاه میکرد و بعد به مادرش و بعد به شورت توی دستش..
.
فلیکس حوله رو پوشید و دست به دیوار آروم از حموم خارج شد خوشبختانه اون مکالمه رو نشنید وگرنه الان تبدیل به فلیکس فرو رفته در زمین شده بود...دستشو زیر دلش گذاشت..
.
فلیکس:جین...
.
سمتش چرخید و سمتش رفت..لباس رو توی حموم پرت کرد..مطمئن بود مادرش تا الان همه جا رو جمع کرده..با دیدن لنگ زدن فیلیکس سمتش رفت و براید استایل بلندش کرد و سمت اتاق خودش رفت...
.
در رو با پا بست و روی تخت گذاشتش..حوله رو روی زمین انداخت و روی تخت نشست..لحاف رو روی هر دو شون کشید...
.
هیونجین: درد داری؟...فکر میکنم مادرم مسکن داشته باشه...
.
درد داشت...خیلی زیاد...ولی فلیکس آدمی بود که تحمل دردش خیلی بالا بود...و الان واقعا نمیخواست خانم هوانگ چیزی بفهمه...
.
فلیکس:نه عزیزم...ی کوچولو درد دارم...لازم نیست مادر رو بیدار کنی...
.
کنارش دراز کشید و توی بغلش کشیدش..لحاف رو کشید و موهاش رو بوسید..
.
هیونجین : هر چی خواستی بهم بگو...فردا هم آخر هفتس و تعطیله...استراحت کن عزیزم....
.
خانم هوانگ درو باز کرد...
.
خانم هوانگ:خری یا خودتو میزنی به خریت بچه درد داره پاشو ی مسکن بیار لاقلللل...ای خداا...
.
و روی تخت کنار فلیکس نشست...
فلیکس لحافو بالا کشید و به تعجب به خانم هوانگ نگاه کرد...
.
فلیکس:ش..شما...خواب..نبودین...
.
خانم هوانگ:عزیزم..چیزی نیست من مادرم به هر حال این چیزا رو میدونم...
.
فلیکس:وای...متاسفم....
.
خانم هوانگ: پسرم به باباش رفته...میدونم ازیت شدی....
.
رو به هیونجین...
خانم هوانگ:برو مسکن بیار...
.
فلیکس:مادر...هیونجین خستست...من حالم خوبه...نگران نباش...
.
خانم هوانگ با ذوق به فلیکس نگاه کرد...
.
خانم هوانگ:الان...منو مادر صدا زدی...
.
فلیکسو بغل کرد...
خانم هوانگ: وای خیلی خوشحالم..
.
دوباره به هیونجین نگاه کرد...
.
خانم هوانگ:خیل خب خرس تنبل...خودم میرم دارو میارم...
.
و از اتاق خارج شد...
هیونجین شده بود شوکجین...
.
هیونجین: واقعا اون فهمید تو درد داری؟ من نفهمیدم... چرا؟...
.
با حالت کنجکاوی گفت..
فلیکس دستشو رو گونه ی هیونجین گذاشت و نوازش کرد...
.
فلیکس:چون...مادر خیلی خیلی از تو با تجربه تره جین...
.
بوسه ی کوتاهی به لباش زد..
.
هیونجین: شیطون شدی ها...خوب تو دلبرویی...اول دل پسرش رو میزنی بعد خودش عروسک...
.
با خنده گفت چونش رو بین انگشتاش گرفت و سمت خودش کشید..
.
هیونجین : انقد بیست چهاری خوب نباش...برام خطرناک میشی بیبی...
.
فلیکس:همون موقع که سیلی خوردی باید میفهمیدی من خطرناکم آقای هوانگ...
و چشمکی بهش زد...
.
خانم هوانگ با ی شیشه آب و سه تا پلاستیک قرص وارد اتاق شد...
.
خانم هوانگ:خب پسرم...بشین تا بهت دارو بدم...
.
فلیکس با دیدن قرص ها اول تعجب کرد و بعد خندید...
.
فلیکس:وای...یکم زیاد نیست...این همه
.
خانم هوانگ: نه من میدونم باید چی بخوری...بشین...
.
رو به هیونجین...
خانم هوانگ: کمکش کن بشینه...😑
.
هیونجین نیم نگاهی به مادرش انداخت و کنار فیلیکس نشست..دستشرو پشت کمرش گذاشت و دوتا بالشت پشتش گذاشت...روبه مادرش با خنده گفت..
.
هیونجین : این همه رو بخوره همون دوتا بچه هایی که گذاشتم هم سقط میشن...
.
فلیکس نیشکونی از هیونجین گرفت...
فلیکس:نمکدون نشو حالا
.
خانم هوانگ لبخندی زد..کاش واقعا میتونستن بچه دار شن...از بین قرصا دوتا مسکن در اورد و به فلیکس داد...
.
خانم هوانگ: اینا رو بخور...زود خوب میشی...
.
هیونجین نگاهش رو بین مادرش و فیلیکس گردوند...مثل مادرش زیادی رویایی بود یا واقعا قرار بود یه روزی توی لباس دامادی باشن؟...هر چقدر نگاشون نمیکرد ولی لبخندش از شادی دلش خبر میداد..
.
فلیکس: باشه باشه مادر الان میخورم...
.
مادر هیونجین لبخند زد...
خانم هوانگ: خیل خوب...
بلند شد...
.
خانم هوانگ:دیگه میرم...استراحت کنید...هیونجین...پسرمو ازیت نکنیاا..
.
هیونجین غر غر کنان : خیر سرم مادره منه...هی...باشه حواسم به پسرت هست...
.
فلیکس خنده ای کرد...مادر هیونجین تا دم در بهش چشم غره میرفت...وقتی درو بست فلیکس یهو خودشو بین دستای هیونجین دید...
.
فلیکس:خبریه...قراره ازم مراقبت کنیا..
.
هیونجین هلش داد و بی توجه به دردش روش دراز کشید و سرش رو بین سینش گذاشت و چشماش رو بست..
.
هیونجین : یه سوال جنجالی میخوام بپرسم....
.
فلیکس سعی کرد از روی خودش کنار بزنش...
.
فلیکس:له شدم جین..
.
محکم تر بغلش کرد و سینش رو گاز گرفت...
.
هیونجین : هیچم له نشدی...اصلا دلت میاد منو دور کنی...
.
فلیکس: اخ...نکن دیگع درد دارم ها
.
از روش کنار رفت و پشت بهش دراز کشید.‌.
.
هیونجین : دیگه دوست ندارم...
.
فلیکس مچ دستشو رو چشماش گذاشت...و سعی کرد دردشو نا دیده بگیره...
.
منتظر موند...بیشتر منتظر موند....
هیونجین : اهم...
.
مچ دستشو برداشت و بهش نگاه کرد تو ذهنش بهش میخندید...*لوس*
سمتش رفت از روش رد شد و اونطرف روبروش دراز کشید...
فلیکس:جینی...باهام قهری؟
.
خودش به رفتار خودش به خنده افتاد..دوست پسر مهربونش رو توی بغلش کشید و گونش رو بوسید..
.
هیونجین : میشه جای قلبم بزارمت؟!..
.
فلیکس گونشو گاز گرفت...
فلیکس:نخیر...
.
فلیکس:چه سوالی خواستی بپرسی جوجه ی لوس
.
گره دستاش رو دورش شل کرد...بعد از خمیازه ی کوتاهی لپش روی بالشت پهن شد و چشماش رو بست.‌
.
هیونجین : هیچی عزیزم...
.
نمیتونست بخوابه بنابراین اجازه داد هیونجین خوابش ببره و آروم از روی تخت بلند شد و یکی از تیشرت های هیونجین رو از کمد در آورد و پوشید...توی بالکن اتاق هیونجین رفت و اجازه داد باد خنک موهای طلایی رنگش رو نوازش کنه....*چی میشد...ولم نمیکردی مادر...چی میشد...یکم دوستم داشتی پدر...اگه حتی یکیتونو داشتم...اوضاع چطوری بود؟؟*
.
همونطور که فکر میکرد نگاهی به هیونجین انداخت که روی تخت ولو شده بود...آروم گفت..
فلیکس:خابالو...
.
توی اتاق رفت و در بالکن رو نبست...روی تخت دراز کشید و از روی تخت به ماه خیره شده بود...*ازت بدم میاد... خودت میدونی چرا...چون هروقت کسی منو توی خیابون درحال گدایی کردن برای اون آشغال میدید و منو برای ی شب میخواست...منو به تو تشبیه میکرد...* بیخیال شد و سمت هیونجین چرخید و چشماشو بست...بعد از کمی به خواب رفت..
.
.
.


😂مامان هیونجین کراش بنده.

ووت و کامنت یادت نره ! ^

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 11, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

klavie □■Where stories live. Discover now