part 12□■

24 4 0
                                    

بی توجه به ساعت و نصف شب بودن از خوابگاه خارج شد...سرش درد میکرد و ذهنش همه جا میرفت..فیلیکس نیومده بود و هیچ سراغی هم ازش نگرفته بود..این به کنار هیونجین کجا بود...چرا خبری ازشون نبود...هیونجین که فقط یک شام نیومدن براش نگران میشد ولی واسه خودش نه؟...چرا وقتی قلبش رو دو دستی روبه روش گذاشته بود باز هم اینطور میکرد؟...چرا هیچ محلی حتی نگاه هم محروم بود؟...لعنت به اون آغوش که احساس میکرد ضربان قلبش به وجودش وصل شده...احساس میکرد هیچ وقت دیگه اون پسر شر نمیشه...آتیشش...آتیش؟...چان خاکستر هم نبود...هیچی نبود...جسم له شده ایی که همراه باد پرت میشد...
.
بین ماشین ها توی جاده به مقصدی نامعلوم لایی میکشید...انقدر بی حس بود که اشکاش رو حس نمیکرد...بدن یخ کردش رو حس نمیکرد...بوق و صدای راننده های ماشین رو نمی شنید.. کی بود؟..
.
.
.
نمیدونست اینکار درسته یا نه...ولی فکرش؟ نه الان قلبش فرمان میداد...این  مغزش نبود... نزدیک رفت و لباشو روی لبای هیونجین گذاشت و آروم بوسیدش...
.
خواب؟...لعنتی فاکینگ بیدار بود...باورش نمیشد شاید از حال رفته نه؟...با مک بی تجربه ایی که به لباش زده شد به دنیای واقعی برگشت و تازه عمق اون بوسه رو حس میکرد...گرمای اون لبارو...نرمی اون تیکه ها...مزه ی چی میدادن که دلش میخواست تا فردا فقط ببوسش؟...
.
کنترل بوسه رو گرفت و پسرک ظریف رو از پهلوهاش گرفت و با کمترین فاصله از خودش گرفت...چشماش رو بست و سعی کرد به هیچی فکر نکنه...به این فکر نکنه که فردا قراره با لبای پف کرده برگردن...زبونش رو روی لباش کشید و مک محکمی زد...
.
دستای استخونیش رو به زیر بلوز لیمویی رنگش سر داد و پوست سرد کمرش رو لمس کرد...اون واقعا چیزی فراتر از زیبایی بود...چیزی که هیونجین وارث بزرگترین صادرات پایتخت همچین چیزی ندیده بود...احساس میکرد فقط با لمسش با اون دستای تصاحب گرا خیلی خودخواهانه اون رو داشته باشه...
.
بعد از چند دقیقه بلاخره خودش رو راضی کرد که از اون لب ها دل بکنه...آروم ازش جدا شد سرشو روی شونه هیونجین گذاشت و سعی کرد نفسش رو آروم کنه...
.
.
.
*نزدیکم نیا پسره ی عوضی...برو اونور...دور ور ما نپلک...یه بار دیگه ببینمت به مدیر تحویلت میدم...گمشو...گریه نکن...چشمات اذیت میشه...منم دوست دارم...نکننن...چان چان نکننن...کثافت کاریاتون رو جمع کنید...خودت و دوستات یه پا آشغالید*
.
کاش هیچ وقت ندیدمت...کاش منم مثل بقیه احساساتی درست داشتم...کاش همون پسره ی شب یکشبه میموندم...کاش اونشب بغلم نمیکردی...اصلا خبر داری چقدر دلتنگتم بی معرفت؟...اصلا منو یادت میاد؟...اصلا تو اون قلب کوچولوت برام لونه ساختی؟...میشنوی صدام رو بی معرفت؟...میشنوی؟...با توام؟...
.
.
!!!بووووقققققققققق!!!!!
.
ببخشید...ببخشید فرصت نشد حتی کلمه ی عزیزم رو بشنوی...قلب خودم ببخشید...ببخشید اشتباهی عاشقت کردم...خوبی؟..حالت چطوره بی من؟...راحت باش..من آرامشت رو میخوام تمامم...ببخشید که بی خبر میرم...ببخشید که رد های احساساتم اذیتت کرد :)
.
..اقا...آقااااا.....
اورژانس خبر کنیدددد...آقاااا...
.
.
.
دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و آروم آروم پهلوش رو نوازش میکرد...
.
هیونجین : هیچ وقت بام غریبه نباش...
.
فلیکس لبخندی زد...ولی با به یا آوردن موضوعی که همیشه باهاش مشکل داشت حالش گرفته شد و نگاهشو از هیونجین گرفت و سرشو سمت دیگه ای چرخوند...
.
مچ دست کیوتش رو توی دست خودش گرفت و سمت خودش کشید...
.
هیونجین: از بچگی زیاد میخواستم...برام مهم نیست اون چیه من بدستش میوردم...من میخوام اون لبارو...لطفا...
.
فلیکس همونطوری که به پنجره ی اتاق نگاه میکرد گفت...
.
فلیکس:بدست آوردن احساسات کار ساده ای نیست...تنهاچیزیه که نمیشه با پول خریدش...ولی تو از پسش بر اومدی و این خوبه...
.
با نگرانی که از چشمای زمرد رنگش کاملا معلوم بود به چشمای هیونجین نگاه کرد...
.
فلیکس:اما هیونجین تو که میدونی زندگی من چطوری بوده...بنظرت...خانواده تو...(با کمی خجالت سرشو پایین انداخت)یکی مقل من که هیچکسو نداره میپذیرن؟...
.
هیونجین آب دهنش رو قورت داد...جواب خاصی نداشت..چی میگفت وقتی از رفتار خانواده ی سنتی خودش با خبر بود؟... *عروس زیبای خانواده ی هوانگ*...به هیچ وجه با پسری اونم با شرایطی مثل فیلیکس کنار نمیومدن...سعی کرد با منحرف کردن بحث اون کیتن کوچولو رو بغل بگیره...
.
هیونجین : احساس میکنم میتونم آینده رو ببینم...
.
دستاش رو گرفت و روی چشماش گذاشت..
.
هیونجین : جایی بین کهکشان...صدای دونفر مثل سمفونی گیرایی پخش میشه...بی دغدغه..بی حواس...
.
بوسه ایی به کف دستاش میزنه و اون هارو از چشماش برمیداره...
.
هیونجین : بی مرز...
.
نمیدونست چی میخواست...نمیدونست زبونش چی داره میگه...لعنتی اون حس بچگانه ی ،میخوام، چی بود تو وچودش...
.
فلیکس موهای پسر روبروش رو مرتب کرد و پیشونیشو به پیشونی هیوجین چسبوند و چشماشو بست...
.
فلیکس:دوست دارم...هیونجین...
.
بی مرز...مثل اشتباهی زیبا با خودکار در دفتر املا...
کاش همیشه از این اشتباهات سبز رنگ میکرد...اشتباهاتی شیرین جوری که قلبش رو هم به بازی دو سر برد دعوت میکرد...
دستاش رو دورش حلقه کرد و بوسه ی کوتاهی به لباش زد..
.
هیونجین : من بیشتر کیتن لیموییم...
.
.
.
.
.
نگاهش به شیشه ی الکل تو دستش قفل بود و با خودش حرف میزد...مثل همیشه تنها شنونده ی حرفای دلش شد...حرفایی که خودش هم نمیدونست چرا اینطور شدن...چرا انقدر در حال سقوط برای کسین  که فقط دنبال خوش گذرانی خودش بود...سرش خالی بود اما همچنان پر از حرف...
.
باورش نمیشه نصف شبی میخواست چکار کنه...مست کنه و بره اتاقش تا دوباره تو بغلش بخوابه؟...چکار میکنی با خودت مرد؟..چی بلائی سرت اومده؟...بلایی به نام خواستن...احساس میکرد اگر امشب نبینتش حتی ثانیه ایی خصوصا بعد از اون اتفاق ظهر ممکنه از نگرانی و خواستنی که نمیدونست از کجا نشات میگرفتن پس بیوفته.‌.
.
کمی نوشید و شیشه رو روی تخت گذاشت...باید خودش رو خالی میکرد...احساس میکرد دیگه قلبش نیست...چه دزد حرفه ایی!!...
.
بلند شد و به اتاقش رفت...نمیفهمید چرا مدیر بهش اتاق خالی داده؟...مدیر اسکل مگه نمیدونه خوابگاه پسرانه چقدر خطرناکه؟...اونم برای..برای...فاک برای کسی به زیبایی جیمین‌...
.
جیمین مثل هر شب ناراحت روی تختش نشسته بود و با دردی که توی قلبش داشت دوتا جمله ای که خودش نوشته بود رو با ملودی زیبایی در ذهنش با صدای تغریبا رسایی خوند....
.
جیمین:
널 위해서라면 난 슬퍼도 기쁜 척 할 수가 있었어
برای تو حتی وقتی غمگینم میتونستم وانمود کنم که خوشحالم
.
널 위해서라면 난 아파도 강한 척 할 수가 있었어
برای تو، من می تونم وانمود کنم که قویم حتی اگر دردناک باشه
[Fake love]
.
گوش میداد.‌‌..فقط گوش میداد...یعنی...ذهنش خالی شده بود‌‌‌‌‌‌...کاش فقط‌...تمام امیدش حالا وصل همین دوتا جمله شد...کاش اشتباه میکرد و فقط خودش بود‌‌‌‌...
.
آروم در زد...حتی دلیلی برای اومدنش نداشت‌.‌.‌.
.
جیمین قطره اشکی که از چشمش چکید رو پاک کرد و سمت در رفت...با صدای لطیفش گفت...
.
جیمین:بله...
.
و درو باز کرد...با دیدن یونگی تعجب کرد..این وقت شب..اینجا چیکار میکرد
.
سعی کرد لبخندی بزنه هر چند خیلی ضایع بود.‌‌.اما بعد از خیره شدن به اون تیله های عسلی رنگ لبخند فیکش رو پاک کرد..کاش هیچ وقت نگاشون نمیکرد و غم تهشون رو حس نمیکرد
.
یونگی : میتونیم...حرف بزنیم؟...
.
جیمین راهو براش باز کرد و اجازه داد که داخل بیاد...
.
روی تخت نشست و سعی کرد ذهنش رو خالی کنه...آب دهنش رو قورت داد...
.
یونگی : فکر کردم خوابی...
.
جیمین درو بست و سمت آشپزخونه  اتاقش رفت..یک لیوان آب پرتقال ریخت و براش آورد..روی عسلی تخت گذاشتش...
.
جیمین:نه...من..داشتم..به ماه نگاه میکردم...فعلا نمیخوابم
.
نگاهش به لیوان آب پرتقال افتاد..‌مثل اینکه واقعا توی مستی راحت تر حرف میزد...هر چند کی با یک شات نصف و نیمه مست میشه؟..
.
یونگی : براشون خوشحالم...تهیونگ اینارو میگم...
.
جیمین:منم همینطور...حداقل بکهیون خوشحاله..
.
سرش رو بالا آورد و نگاهش رو به پسر روبه روش داد...
.
یونگی : تو...خوشجال...نیستی....
.
از بس مچ دستش رو ناخون زده بود که یه تیکه ازش پوست پوستی و زخمی شده بود...با این حرف یونگی دوباره شروع به ناخون زدن به اون قسمت کرد... و چیزی نگفت..
.
بلند شد و کنارش نشست..نگاهش رو به دستایی که یه رد نارنجی داشتن داد...
.
یونگی : دلت نمیخواد بام حرف بزنی...حق داری...ولی...منم تنهایی خوابم نمیبره...خیلی خستم...گفتم شاید مست کنم بیام اتاقت شاید بزاری بمونم...
.
نزدیک شد و دوباره بی اجازه اون تیکه های نرم رو آروم بوسید و آروم زمزمه کرد...
.
یونگی : شب بخیر موچی...
و بلند شد که بره...
.
جیمین بلند شد و دستشو گرفت...سمت خودش کشید....و چشمایی پر از اشک بهش نگاه کرد...
.
جیمین:نرو...
.
لبخندی زد و دستش رو سمت خودش کشید...
.
یونگی: نمیترسی بمونم...
.
نزدیکش رفت و محکم بغلش کرد...با گریه بهش گفت...
.
جیمین:هق...عیبی..نداره..که.. منو...نمیخوای...هق...اگر دوسم...نداری...فقط بزار هر ...هق...هر چند وقت...یک..بار.....کنارت باشم..هق....نم..نمی..تون..م...ازت..دور..بمونم.(گریش شدت گرفت)...من...عاشقتم..یونگی...لطف..ا...منو..هق...از..خودت دور..نکن...هق
.
با بغضی که در کنترلش داشت پسر کوچولو رو از خودش جدا کرد و یک دستش رو دور کمرش و با دست آزادش اشکاش رو پاک کرد..
.
یونگی : ببخشید که دیر فهمیدم چقدر بهت نیاز دارم...
.
پیشونیش رو بوسید و بغلش کرد و آروم موهای لخت خوشرنگش رو نوازش میکرد
.
.
.
.
.
صبح روز بعد ، 10 : 9
.
.
پرده ی بزرگ پنجره ی اتاق کنار کشیده شده بود...آفتاب بخاطر هوای گرگ و میش پاییز امروز مه بود و باد سرد به پنجره برخورد میکرد...شومینه ی اتاق روشن بود و خبر از بیدار شدن کریس رو میداد...
.
نگاهی به پسر ظریف توی بغلش انداخت...سرش روی بازوش به بالا خم شده بود و باعث کنار رفتن بلوز از روی سینه ش بود و پوست سینه ی بلوریش جلوی چشمای پف کرده ی هیونجین رژه میرفت...
.
خیلی یهویی سمت خودش کشید ش و لباش رو روی ترقوه ی برجتسش گذاشت...دستاش رو دورش حلقه کرد و آروم آروم سینش رو مک میزد...باورش نمیشد انقدر هَوَل شده...
.
فلیکس توی خواب با حس قلقلک و گاهی سوزش کمی تو جاش تکون خورد و آروم چشماشو باز کرد...چند بار پلک زد که متوجه هیونجین شد که در حال مارک کردنش بود....
.
فلیکس:آآ...هیونجین....آخ
.
بوسه ایی روی چونش گذاشت و لبخندی زد.
.
هیونجین : صبح بخیر کیتن...
.
نیشکونی از بازوش گرفت....ولی بعدش خودشم بعد از دیدن قیافه هیونجین از کارش پشیمون شد و خندید....
.
فلیکس:اینجوری آدمو بیدار میکنن دیوونه ؟
.
هیونجین : آی ای آی...به من چه خیلی هوس برانگیزی...
.
دستاش رو دو طرف پهلو هاش زیر بلوز گذاشت...
.
هیونجین : منو نشکون میگیری کیتن...باشه...
.
و یکدفعه قلقلکش داد و زیر خودش قفلش کرد تا فرار نکنه...
.
فلیکس با خنده سعی کرد قانعش کنه که پشیمون شده...
.
فلیکس: آی نک..ن...باشه....با..شه ببخشی..د....هیونج..ین..بسه...
.
با خنده دستاش رو عقب کشید و بوسه ی کوتاهی به لباش زد...
.
آروم دستاش رو داخل تیشرتش سر داد
.
فلیکس دستاشو روی شونه ی هیونجین گذاشت....کمی معذب بود ولی نفس عمیقی کشید و نگاهشو به صورت معشوقش داد...
.
تیشرت لیمویی رنگش رو بالا کشید و رسما اضافه شدن بزاق دهنش رو حس میکرد...اون لعنتی چی بود؟...آروم زمزمه کرد و با نگاه های هیزش رسما اون دوتا تیکه ی نرم رو له کرد..
.
هیونجین: خیلی خوشگلی...
.
فلیکس لبشو گاز گرفت و نگاهشو به جای دیگه داد... *لعنتی بهت نمیشه چیزی نگی...*
.
بوسه ایی بین سینش گذاشت که یکدفعه صدای گوشی فیلیکس پخش شد...اخماش رو توی هم کشید و گوشیش رو از روی عسلی دستش داد...
.
هیونجین : باورم نمیشه الان وقت زنگ زدنه...
.
فلیکس نفس آسوده ای کشید...رسما داشت آب میشد...به گوشی نگاه کرد... ●بکهیون●
*خدا خیرت بده بک*
.
گوشی رو جواب داد...
.
فلیکس:الو...
.
بکی:الووو...سلام هیونگ...هیونگ کجایی از دیشب ندیدمت نگرانت شدم...امروز کلاسم نبودی..
.
فلیکس:نگران نباش بکی من ی کاری برام پیش اومد دیشب نتونستم بمونم خوابگاه...
.
هیونجین کلافه از مکالمه ی اون دوتا مک محکمی به نیپل صورتی رنگش زد و زبونش رو روش کشید
فلیکس ناخوداگاه ناله ای از بین لباش خارج شد....
.
فلیکس:آهه...
.
بکهیون:آره داشتم...هیونگ صدای چی بود....کجایی؟👀..
.
فلیکس:آم..چیزه بک من...پام خورد به گوشه میز...
و نگاه جهنمی به هیونجین کرد...
.
بکهیون:اما این برای میز نبود ها...
.
فلیکس خنده فیکی کرد
.
فلیکس:معلومه که بود...دیگه چی میتونه باشه...
.
هیونجین دستش رو لای پاهاش سر داد و آروم آروم روی قسمت داخلی رونش و روی برجستگی شلوارش میکشید و با پوزخند نگاش میکرد...
.
.
تهیونگ سرش رو از توی گوشی در آورد و به بکیون داد...و آروم زمزمه کرد...
.
تهیونگ : بزارش اسپیکر...
.
فلیکس عقب کشید....
فلیکس:آره چی میگفتی...
.
و به نگاهی که ی *لطفا دودیقه وایسا* بهش نگاه کرد...
.
بکهیون گوشی رو زد رو اسپیکر زد...
.
بکی:هیچی خواستم تو تحقیق کمکم کنی...
.
کوک روی کمرش قلت خورد و نگاه گنگی بهشون انداخت...
.
کوک : چی شده...
.
تهیونگ : یکی سوتی داده...میگم چان هیونگ و هیونجین از دیشب تا حالا کجان...
.
هیونجین اما بی تفاوت همین جور که دستش رو میکشید به بوسیدن و گاز گرفتن سینش ادامه داد...آروم زمزمه کرد...
.
هیونجین : بزار بدونن چه اشکال داره...
.
و گاز محکمی از نیپل برجسته ش گرفت...
.
فلیکس دندوناشو روی هم قفل کرد....و سعی کرد هیونجینو از روی خورش کنار بزنه....
.
فلیکس:آره...کمکت میکنم..نگران....آخ....
.
بکی با نگاه شوکه به گوشی نگاه میکرد...
.
بکی:هیونگ؟...دوباره پات به میز خورد...
.
گوشی از دست فلیکس کنار تخت افتاد....
.
فلیکس:هیو..نجین...آه....آآ
.
بکهیون که فهمید اوضاع خرابه...
.
بکی:هروقت اومدی دانشگاه راجبش حرف میزنیم...
و قطع کرد.... بعد زیر چشمی نگاهی به ددیاش کرد...
.
کوک با شنیدن صدای ناله ی وحشی ترین پسر دانشگاه با خنده ی شوک شده ایی روی تخت نشست...
.
کوک : واو...این الان هیونگت بود؟...خدای من این چطور پا داده...
.
تهیونگ روی تخت دراز کشیده بود و از خنده شکمش رو گرفته بود...
.
تهیونگ: وای فاک...کوک یادت باشه ماهم دفعه ی دیگه ویس ضبط کنیم وقتیکه نیستش بدرد میخوره...
.
کوک با حرف تهیونگ خودش هم به خنده افتاد و روی تخت بکیون رفت و بهش لم داده بود و میخندید...
.
کوک : حتما چه ایده ایی....
.
بکهیون شوکه بود...واقعا فلیکس بود؟...چطوری آخه...؟...
.
بکهیون:بنظرتون مست نیست؟....
.
البته که نه...فلیکس هیچوقت الکل نمینوشید....
.
بکهیون:نه...نیست...ولی آخه...
.
.
.
بلخره وقتی تلفن قطع شد با یه نیشخند ازش دل کند و بهش نگاه میکرد...
.
هیونجین: خوبه...همه فهمیدن دیگه برا منی...
.
فلیکس دوباره بهش نگاه کرد
.
فلیکس:هنوز واسه اعلام کردنش زود بود هیونجین...
.
هیونجین : هیچم زود نیست...تا چند وقت دیگه باید دوباره اینجا بیایم نه؟...نه اینجا خوب نیست بار بهتره...نه باغ رز؟...
.
همین جور با خودش حرف میزد تا کجا تصمیم بگیره پسر کوچولو رو به فاک بده...
.
همینطور که هیونجین داشت حرف میزد صدای قارو قور شکم فلیکس اومد از روی تخت بلند شد....
و رو بهش کرد...
.
فلیکس:میترسم تو ویلاتون گم شم آقای هوانگ میشه راه آشپزخونه رو بهم نشون بدی...دارم از گشنگی میمیرم...
.
لبخندی زد و خواست از روی تخت بلند شه که گوشی فیلیکس که روی زمین بود با یک شماره ی ناشناس زنگ خورد...نگاهی به شماره کرد و بعد فیلیکس...رسما توی چهره ش داد میزد +کیه+...
.
فلیکس با تعجب به هیونجین نگاه کرد بعد به شماره....ی خط ثابت بود....
.
فلیکس:نمیدونم
.
گوشی رو بلند کرد چون اصلا دلش نمیخواست دوست پسر جدیدش همچین شماره هایی رو جواب بده...
.
هیونجین : الو...
.
پرستار : الو...سلام ببخشید از بیمارستان تماس میگیریم...
.
هیونجین شوکه نگاهش رو توی اتاق چرخوند..
.
هیونجین : بله...بفرمائید...
.
پرستار : شما نسبتی با آقای بنگ دارید؟...
.
نگاهی به فیلیکس انداخت
.
هیونجین : بله...دوستشون هستم...
.
پرستار : لطفا هر چه سریع تر به بیمارستان مراجعه کنید و تا جایی که من اطلاع دارم مثل اینکه ایشون ازدواج کردن اگه میشه به همسرشون هم خبر بدید...
.
پرستار طبق اسم شماره ایی که سیو شده بود *(everything)*  سعی کرد به طرف پشت خط اطلاعات بده اما نمیدونست چکار کرده...
.
هیونجین با چشمای گرد شده از شوک به فیلیکس زل زده بود...آروم زمزمه کرد...
.
هیونجین : باشه...
و تلفن قطع شد
.
فلیکس سمتش رفت...
فلیکس: کی بود
.
هیونجین بلند شد و سمت کمدش رفت و با تمام سرعت لباس عوض میکرد...
.
هیونجین : میرسونمت خوابگاه...باید برم زود باش....
.
فلیکس مشکوک بهش نگاه کرد...و جدی گفت
فلیکس:اون کی بود هیونجین
.
هیونجین : عزیزم آماده شو بیا پارکینگ منتظرتم بدو...
.
کیفش رو برداشت و پایین دوید تا ماشینش رو روشن کنه....
.
فلیکس لباساشو عوض کرد و دنبالش رفت و پایین پله ها دستشو گرفت و روبروش وایساد...اخم ریزی بین ابروهاش نشسته بود
.
فلیکس:گوشی من زنگ خورد...حتما چیزی بوده که به منم ربط داشته...هر جا بری باهات میام پس بهتره بگی چی شده...
.
هیونجین ایستاد و نگاه دودلی بهش انداخت...نمیدونست چه اتفاقی افتاده از طرفی هم دلش نمیخواست اون دوتا رو در رو بشن دوباره ی ناراحتی کیتن کوچولوش رو ببینه..اما مثل اینکه جدی تر از این حرف ها بود...
.
هیونجین : باشه...سوار شو
.
فلیکس سوار ماشین شد و همراهش رفت..
.
.

klavie □■Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin