part 14□■

23 3 0
                                    

00  : 20 همون روز
.
گوشی رو قطع کرد و وارد سالن شد...انقدر عصبی و کلافه بود که دلش میخواست هیچ کس رو نبینه و فقط بخوابه...هر چند خوابش نمیبرد...چهره ی بکیون از جلوی چشمش رد نمیشد...به جانگ کوک چی میگفت؟...میخوام ازدواج کنم؟...کارت عروسیم رو براتون میارم؟...
.
در اتاق رو با صدای بدی کوبید...به در تکیه داد و بدون نگاه کردن توی اتاق نفس عمیق میکشید و چشماش رو بسته بود...
.
جانگ کوک شوکه از صدای در از کارش دست کشید و به تهیونگ نگاه کرد که سعی در تنظیم کردن نفسش بود...
.
بکهیون کمی جا خورد بعد رو به در کرد و تهیونگ رو که دید سریع سمتش دوید و با خوشحالی صداش کرد...
.
بکهیون:ته ته...او...
.
وقتی به صورتش نگاه کرد کمی ترسید و حرفشو قطع کرد....یک قدم عقب رفت...
.
تهیونگ نگاهش رو بین بکیون و جانگ کوک چرخوند و با صدایی دوتایی شده بود گفت...
.
تهیونگ : فکر کردم...بیرونید....
.
جانگ کوک نگران بلند شد و کنار بکیون ایستاد...
.
جانگ کوک : هیونگ...خوبی...
.
بکهیون دیگه به ته نگاه نکرد....خیلی ترسناک شده بود...خودشو به کوک نزدیک کرد و لبه ی تیشرتش رو گرفت....
.
تهیونگ سرش رو به معنای آره تکون داد و بی توجه به دوتا پسر توی اتاق حولش رو برداشت و به حموم رفت تا دوشی بگیره...باید آروم میشد...
.
هروقت از جایی میومد اول بکهیون رو بغل میکرد و میبوسید...امروز چرا اینطوری شده بود...واقعا برای بکی عجیب بود و ازیتش میکرد....لبشو گاز گرفت و ناراحت روی تختش دراز کشید و زیر پتو قایم شد...
.
جانگ کوک نگاهی به بکیون انداخت و سمتش رفت...روش دراز کشید و با دست و پاش قفلش کرد...
.
جانگ کوک : بیبی ددی حالش خوب نیست...منکه میدونم تو ناراحتی ولی هیونگ حالش خوب نیست الان میاد اگر ببینت ناراحتی گازت میگیره...
.
دستش رو روی برجستگی شلوارش گذاشت و فشارش داد...
.
جانگ کوک : و بکیون کوچولو رو میخوره...
.
بکهیون از زیر پتو غمگین به کوکی گفت...
.
بکیهون: هیونی ناراحته...چون ددی ناراحته...کوکی ازیتم نکن...
.
چرخید و دماغش رو بوسید و کنارش دراز کشید و دوباره بغلش کرد...
.
جانگ کوک : بیبی الان میاد باهاش حرف میزنیم
.
بکهیون اهومی گفت و جانگ کوک رو بغل کرد تا تهیونگ از حموم بیا  بیرون...
.
.
سرش رو به دیوار نمدار حموم تیکه داد و از زیر دوش آب گرم ایستاده بود تا کم کم سرد بشه...احساس میکرد سرش خالیه...عمه ایی که ازش تنفر داشت حالا باید با دخترش ازدواج میکرد...چه راحت...چرا؟...چون پدرش نمیخواست ارث خانوادگیش به دختر غریبه برسه...چون میترسید مالش رو بکشن بالا...چون خودخواه بود و حتی به پسر خودش هم زور میگفت...
.
نمی فهمید چند دقیقه زیر آب ایستاده که قطرات آب سرد شدن...
.
حوله ی تن پوشش رو پوشید و آب بست خارج شد...با دیدن لحظه ی روبه روش جوری که بکیون توی بغلش کوک غرق شده بود لبخندی زد و بالشتش رو روی سر کوک پرت کرد...
.
تهیونگ : برا منم یه چی بزار....
.
جانگ کوک با اون بالشت خوردگی و صدایی که حالا از گرفتگیش کم شده بود سمت تهیونگ چرخید...
.
جانگ کوک: ایی...چته وحشی...
.
بکهیون روی تخت نشست و به تهیونگ نگاه کرد....بلند شد و آروم سمتش رفت....همونطور که با آستین لباسش ور میرفت با صدای آرومی به تهیونگ گفت...
.
بکهیون:تهیونگی...حالت خوبه؟...
.
تهیونگ روی تخت نشست و تیشرتش رو که میخواست بپوشه کنار گذاشت...با لبای داغش بوسه ایی به لبای آویزون شدش زد...
.
ته : تو رو میبینم عالی میشم...
.
جانگ کوک دوباره بالشت رو سمت تهیونگ پرت کرد..
.
کوک : خاک تو سرت من مردم از نگرانی...یک بار هم منو نبوسیدی....
.
تهیونگ به خنده افتاد و نگاهش رو به دو پسر کیوت چرخوند
.
درسته سنش کمتر از تهیونگ و جانگ کوک بود ولی درک میکرد...الان تهیونگ حالش خوب نیست...
سمت کوک رفت و بوسه ای روی لباش گذاشت....
.
بکهیون:من مال تهیونگ رو به تو پس دادم کوکی
.
جانگ کوک محکم بکیون رو بوسید...
.
کوک : اصلا بیبیم خوشمزه تره...نمیخوام تورو بد مزه...
.
تهیونگ با شنیدن حرفای کوک لبخندش پاک شد...خیلی خوب میشد اگر دیگه نمیخواستنش...رسما وابستگی رو بینشون حس میکرد و این خیلی خوب میشد اگر دیگه نمیخواستنش...اما مگه جانگ ‌کوک از هیونگش  دست میکشه...
.
بکهیون ابرویی بالا انداخت و از کوک جدا شد و روی پای ته نشست....با شیطنت گفت...
.
بکهیون:منم ددی ته رو بیشتر دوست دارم....بنظرم خیلی هم خوشمزست...
.
و با موهای ته بازی میکرد...
ته گونه ی نرم تپلش رو گاز گرفت‌..
.
تهیونگ : باور کن خودت از دوتامون خوشمزه تری...
.
بکهیون خنده ی کوتاهی کرد...صدای زنگ گوشیش اومد از جیبش درش آورد و جواب داد....
.
بکی:الو
.
جیمین:سلام بکی کجایی
.
بکی:خوابگاهم
.
جیمین: تهیونگ و جانگ کوک خوبن؟
.
بکی:اهوم..خوبن مرسی...یونگی هیونگ چی؟
.
جیمین:اونم خوبه...میگم نمیای اتاقم...حوصلم سر رفته...
.
بکی:اوکیه میام الان نگران نباش...
.
جیمین:منتظرتم...فعلا...
.
و تماس رو قطع کرد..
بکی رو به ددیاش کرد....
.
بکهیون:آم...کوکی...ته ته...جیمین گفت برم پیشش عیبی نداره که؟
.
تهیونگ جانگ کوک سری به نشونه ی اشکال نداره تکون دادن و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد...
.
بکهیون خودش رو به اتاق جیمین رسوند و بعد از اجازه گرفتن وارد شد...
.
بکی:جیمینی هیونگ من اومدم...
.
جیمین لبخندی زد..
.
جیمین:خوش اومدی هیونی...
.
بکی یونگی رو دید که کنار جیمین نشسته بود..
.
بکی: سلام یونگی هیونگ...جیمینا..نگفتی هیونگ اینجاست وگرنه مذاحمتون نمیشدم..
.
جیمین:یونگی تازه اومد هیونی...چه مذاحمتی(از روی تخت بلند شد و روی مبل نشست) بیا بشین...
.
.
.
.
تهیونگ خیلی بی سر و صدا مشغول ور رفتن با لباساش شد...جوری خسته و کلافه بود حوصله ی حتی حرف زدن رو هم نداشت...جانگ کوک با دیدن ته که بر خلاف پر جنب و جوشی  همیشه حالا ساکت یه گوشه نشسته حدسش به یقین تبدیل شد که هیونگش ناراحته....
.
جانگ‌ کوک : هیونگ....
.
ته یدفعه سرش سمت کوک برگشت...
.
تهیونگ : بله....
.
جانگ کوک : باور کن خوشمزه ترین کسی هستی البته بعد از بکیون که میشناسم...
.
تهیونگ لبخندی زد و شلوارک آبی رنگش رو پوشید‌...
.
جانگ کوک : هیونگ اینجور جلوم لخت میشی زیاد خوب نیست....
.
تهیونگ با بالاتنه ی لخت و نم دار سمت کوک رفت و با پوزخند گونش رو کشید...
.
ته : نزدیکم نیا خرگوشک....
.
کوک که متوجه جملات کوتاه و بی حوصله ی تهیونگ شده بود روی تخت نشست و پسر رو روی پاش نشوند...دستاش رو محکم دورش انداخت...
.
تهیونگ لبخندش پاک شد و به دستای محکم دور خودش نگاه میکرد...یعنی اینطور باید بغلش میکرد؟...
.
جانگ کوک حلقه ی دستاش رو محکم تر کرد...
.
کوک : میدونی من عاشق اینم که وراجی کنی...
.
ته : کوک خستم...ولم کن....
.
کوک : ولت میکنم..
.
کوک با تیله های مشکی درشتش بهش نگاه میکرد...
.
کوک : هیونگ...دوست دارم....
.
ته سرش رو روی کتف خرگوش کوچولوی گنده گذاشت...کوک با موهاش بازی میکرد و کمرش رو نوازش میکرد...
.
تهیونگ: دوستم نداشته باش....
.
کوک : من عاشقتم...مطمئنم بکیون هم به اندازه ی من عاشقته...
.
ته :.....
.
کوک : اگر باهام حرف نزنی پس به چه درد میخورم....
.
تهیونگ : جنی رو یادته...
.
کوک : آره یادمه دختر عمت رو....
.
تهیونگ : باید برم خواستگاریش....
.
.
.
روی تخت پشت به جانگ کوک دراز کشیده بود....از وقتی که مکالمشون تموم شده بود تا الان بغلش کرده بود و انقدر بهش گفته بود ولش نمیکنه و کمکش میکنه که تهیونگ میتونست اشک حلقه شده توی چشماش رو ببینه...بعد از یک ساعت بلخره دست کشیده بود و تهیونگ رو بغل کرده بود و دراز کشیده بود و فکر میکردن...هیچ کدوم هیچی نمیگفتن...انگار که همه چیز جدی تر از اونی بود که فکر میکردن...
.
.
.
.
فلیکس بعد از درست کردن ناهار و زنگ زدن به جیمین برای اینکه خودش و یونگی برن پیش چان حالا کمی روی کاناپه روبروی تلوزیون نشسته بود و منتظر هیونجین بود تا از شرکت برگرده...
.
هیونجین کتش رو برداشت و خواست از دفترش بیرون بره...
.
آقای هوانگ وارد سالن شد...
.
آقای هوانگ : خسته نباشی پسرم...
.
هیونجین : ممنونم همچین....
.
آقای هوانگ : مادرت انقدر بهم زنگ زد که گوشیم رو سوزوند...
.
هیونجین و پدرش به خنده افتادن و با هم از شرکت بیرون میرفتن...
.
آقای هوانگ : میگه بدون گل پسرش برم خونه رام نمیده...
.
هیونجین : چرا مگه میشه همسرش رو راه نده...
.
آقای هوانگ : هی...پسرش رو بیشتر دوست داره تازه میگه برات شام درست و حسابی هم درست کرده...چون خیلی پسر خوبی هستی...
.
آقای هوانگ به خنده افتاد و موهای لخت پسرش رو به هم ریخت...
.
هیونجین : چشم...یه زره کار دارم باید به دانشگاه سری بزنم...شب میام حتما...
.
.
هیونجین بعد از خداحافظی با پدرش سوار ماشین شد و سمت ویلا روند...اصلا حواسش نبود که فیلیکس پیششه و شب قول قرار داده...
.
فلیکس تا صدای ماشین رو شنید از روی کاناپه بلند شد و خودش رو به حیاط رسوند با خوشحالی به ماشین نگاه کرد....
.
فلیکس:جینی....اومدی...
.
ماشین رو پارک کرد و با ژست جنتلمن بودن وارد شد...
.
هیونجین : کت و شلوار بم میاد نه....









_آن نخل ناخلف که تبر شد زِ ما نبود
ما را زمانه گر شکند، ساز می‌شویم ...

صائب تبریزی

klavie □■Where stories live. Discover now