part 19□■

20 3 0
                                    

بعد از کلاس..._سالن غذا خوری...
.
فلیکس مثل همیشه کاملا عادی غذا توی سینیش گذاشت و تنها روی یکی از میزا نشست...از دست چپش استفاده نمیکرد...پوست کف دستش خیلی سوز میزد ولی اون کسی بود که بخواد به روی خودش بیاره؟..عمرا..
.
هیونجین ظرف غذاش رو گرفت و کنار فیلیکس نشست...
.
هیونجین : پسر جدی و خشک دانشگاه پیش من چکار میکنه؟...یا من پیشش چکار میکنم...
.
و به چرت و پرتای خودش خندید...
فلیکس نگاه جدیش رو به هیونجین داد...
.
فلیکس:نمیدونم...اینجا چیکار میکنی؟...
بعد زمزمه کرد...
فلیکس:عادی رفتار کن جینی..
نگاهشو به سینیش داد...
.
هیونجین لپ و لباش رو آویزون کرد...
هیونجین : خوشم نمیاد اینجا باشیم...کی تموم شه برگردیم...اَه...واقعا که نمیفهمم چرا نمیخوای به هیچکس بگی....
.
و خودش رو مشغول غذا خوردن کرد
فلیکس جوابشو نداد و غذاشو خورد...ی لحظه یادش رفت دستش درد میکنه...اونو روی میز گذاشت تا کمی تو جاش جابجا شه...
.
فلیکس:آخخ...
و دستشو سریع جمع کرد..
.
هیونجین نگاهش رو از ظرف غذاش برداشت و به فیلیکس داد...جوری که ازش خواسته بود آروم زمزمه کرد و نگاهش رو ازش برداشت...
.
هیونجین : چیزی شده؟....
.
فلیکس همینطور که با غذاش ور میرفت آروم گفت..
.
فلیکس:میترسم بهت بگم دردسر درست کنی...
.
هیونجین لبخندش پاک شد و بهش نگاه کرد...
هیونجین : فیلیکس چی شده...
.
فلیکس آروم دست کبود شده از ضربه خط کش رو به هیونجین نشون داد...
.
فیلکس:صب استاد....
هیونجین لباش رو به هم فشار داد...لعنتی واسه ی یک ساعت؟؟...
.
هیونجین : بطری رو بگیر دستت سرده...
بعدا به حساب اون پیری هم میرسید
.
فلیکس دستشو تو جیب کتش برد و سینیشو برداشت...
فلیکس:چیزی نیست...خودش خوب میشه..
پوف کلافه ایی کشید و دنبالش رفت...
.
.
.
۲ ظهر بعد از دانشگاه..
.
فلیکس بر خلاف میلش جدا از هیونجین به خوابگاه رفت و توی اتاق منتظرش موند...فاک به این دانشگاه که نمیشد توش نفس بکشه...
.
هیونجین بعد از خداحافظی با دوستاش به اتاق خودشون رفت..تا در رو باز کرد و با چهره ی درهم قبلیش که حالا زیاد دیده نمیشد مواجه شد‌...
وارد شد و در رو بست...
.
هیونجین : آم...کاری کردم؟...
.
درسته خودش بهش گفته بود اینجوری رفتار کنه اما ازیت میشد که باهاش سرد باشه...الانم نمیتونست اعتراضی کنه پس بلند شد و لباساشو عوض کرد و بعد از برداشتن کلیدهای اتاق و گوشیش سمت در رفت...
.
فلیکس:نه چیزی نیست...باید بریم دنبال چان...بیرون منتظرتم جینی..
و از اتاق خارج شد...
.
هیونجین شوکه از رفتار یهویی فیلیکس اخمی کرد...چرا انقدر سرد؟...چرا احساس میکرد به بوسیدن دم به دقیقه عادت کرده؟...
پوف کلافه ایی کشید و بعد از عوض کردن لباساش و سویچ و گوشیش از اتاق خارج شد‌ و به پارکینگ خوابگاه رفت‌‌...
.
ماشین رو بیرون آورد و فیلیکس رو کنار دروازه ی خروجی دید...آروم ، ساکت....
.
هیونجین : رز زرد‌..... (*بخاطر موهای بلوندش*)
.
فلیکس با صدای هیونجین به خوش اومد و لبخندی زد..سوار ماشین شد...
.
فلیکس:هنوز توی محوطه دانشگاهیم شاهزاده...ولی حیف اسبت سفید نیست و مشکیه
.
هیونجین به خنده افتاد‌...دستش رو زیر چونش گذاشت و سمت خودش کشید...روی موهاش رو بوسید و نفس عمیقی روشون کشید...ولش کرد...
.
هیونجین : رز وحشی من....
و ماشین به حرکت در اومد
.
.
.
بیمارستان _ 33 : 14
.
ماشین رو کنار بیمارستان پارک کرد و پیاده شدن...به بخش که رسیدن از پرستار اجازه ی ملاقات خواستن...هیونجین همونجا موند تا کارهای مرخص شدنش رو انجام بده و فیلیکس رفت به چان سر بزنه و وسایلش رو جمع کنه...
فلیکس آروم در زد و با لبخند وارد اتاق چان شد...دم در وایساد و بهش نگاه کرد...نشسته بود و حالش از آخرین باری که دیده بودش خیلی بهتر بود...
.
فلیکس:سلام چانی...
.
با دیدنش نمی فهمید چطور لبخند میزنه...قلبش دستور میداد لای منگنه هم که باشی اون تنها دلیل تپشمه...مغزش رد میکرد و هیونجین رو یاد آوری و با خشم فریاد میزد‌‌...هر چند مثل همیشه به قبلش زانو میزد....
.
چان : سلام..‌...
.
فلیکس سمتش رفت و کنارش روی تخت نشسته لپشو کشید...
.
فلیکس:حالت چطوره..ببخشید این چند روز نتونستم بیام...آخه از درسای دانشگاه عقب مونده بودم..هوف..تازه امروز استاد بخاطر اینکه دیر رسیدم تنبیه م کرد ببین...
دستشو به چان نشون داد...
چان : اوه‌‌‌....
.
دستش رو بین انگشتاش کشید و قفلش کرد...دست خودش سرد بود خیلی سرد...درست مثل قلبش که انگار با دور شدن پسرک کنارش شروع به تحلیل میکرد...اما حالا....
.
فلیکس به چان نگاه میکردو با ذوق براش توضیح میداد...
.
فلیکس:اینقدر عصبانی شدم خواستم محکم بزنم تو سرش ولی اون خط کش فلزی یک متریشو چیکار میکردم...آره خلاصه اولش خیلی سوز میزد ولی الان یکم بهتر شده...نمیدونم کسی نیست این استاده رو اخراج کنه ازش راحت شیم
.
چان به خنده افتاد و دستش رو ول کرد‌‌‌..با صدایی که این چند وقت کلا آروم به نظر می رسید گفت‌‌‌...
.
چان : دکتر منم دقیقا همین طوره....
.
فلیکس پرسید:چطوریه؟
.
به باندی که دور سرش رو گرفته بود اشاره کرد...
چان : لجباز.‌‌..بی مصرف...بی تجربه...
.
فلیکس به باند نگاه کرد...
فلیکس: وای...میدادن بچه ۳ ساله بهتر میبست...اشکالی نداره الان که مرخص شدی خودم برات عوضش میکنم
.
هیونجین پرونده رو با یک دستش گرفت و در رو باز کرد...دست خودش نبود اینقدر احساس مالکیت میکرد...دست خودش نبود اخم کرده بود و به فیلیکس نگاه میکرد‌...دست خودش نبود عشقش رو برای خودش تنها میخواست...
وارد شد و در رو بست...پرونده ی روی میز گذاشت...
.
هیونجین : خوبی هالک اعظم؟....میبینم حالت بهتره...
.
فلیکس سعی کرد عادی باشه مثل قبلا...
.
فیلیکس:بله...کله پوکمون هم رسید...
.
چان با دیدن هیونجین دوباره ماسکش رو کشید...انگار لبخنداش دیگه میترسیدن همه جا ضاهر شن...
چان : خیلی بهتر....
.
هیونجین روی صندلی کنار تخت نشست...
هیونجین : اشتباه گرفتی عزیزم...کله پوک پشت سرته که نمیدونه کی باید متور سواری کنه..
.
فیلکس خطاب به هیونجین خنده ای کرد و گفت...
فلیکس:اگه زحمتی نیست واستون کمک کن چانو تا ماشین ببریم...
.
فلیکس جدی رو به هیونحین کرد...
فلیکس:فکر کنم قبلا بهت گفته بودم به من نگی عزیزم هوانگ هیونجین...
.
هیونجین بلند شد و سویچ رو دست فیلیکس داد...
هیونجین : وسایلش رو ببر خودم کمکش میکنم...‌عزیززمم...‌
.
فلیکس اخمی کرد و بی تفاوت از اتاق خارج شد...
هیونجین : سرت گیج نمیره راه بری؟...
چان : نه...
.
هیونجین کمکش کرد لباساش رو عوض کنه هر چند زیاد هم کمک نکرد...
چان روی تخت نشسته بود...نگاهش به هیونجین منتظر افتاد...
.
هیونجین : چیزی روی صورتمه ؟؟...
چان : امید وارم نباشه...
.
هیونجین سوالی نگاش میکرد و متوجه حرفش نشد..جمله ایی کوتاه اما پر معنا... امید وارم جای بوسه روش نباشه...
چان از تخت پایین اومد...آروم آروم راه میرفت هنوز سنگینی سرش برطرف نشده و بود و پشت سرش هیونجین میومد...
با رسیدن به ماشین هیونجین ماشین رو باز کرد و چان کنار هیونجین نشست...دلش نمیخواست لااقل جلو چشمش کنار هیونجین بشینه...چقدر بده وقتی یک نفر بهت قول میده و خیلی راحت ورق برمیگرده..انگار که هیچی نبوده...درسته چان ورق برگشته بود...کی جملات عاشقانه رو وقتی که فکر میکردن بیهوشه از یاد میبره؟...چند بار کلا چان رو *عزیزم* صدا زده بود؟...و حالا...کاش وقتی نمیخواستن نمیخواستیم..اما مگه افسار قلبمون دست ماست؟...اون هر طرفی که میخواد خودش رو میبازه و جسم رو فدای خودش میکنه...
.
بی توجه به نگاه هیونجین و فیلیکس صندلی شاگرد نشست و در رو بست و نگاهش رو به پنجره داد...قرار نبود فکر کنه...قرار نبود دوباره خودش رو ببازه...قرار نبود...ولی بازهم جسمش فدای تصمیم قلبش شد....بازهم.مثل همیشه جادوی چشماش اثر گذار بود....
.
فلیکس لبخندی زد و عقب نشست....(خب...بلاخره از این فضای افتضاح راحت شدی....رفتی خونه ی دوش بگیر سر حال میشی..
.
هیونجین ماشین رو به حرکت در آورد...
هیونجین : استاد دوش گرفتن وقتی هم چیزیش نبود هر دقیقه حموم بود...احساس میکردم با اردک اشتباه گرفتمت....
.
چان بی توجه به حرف هیونجین با تن صدای سردش گفت...
چان : میرم خوابگاه...
.
هیونجین : آم...چرا اینطور کی____
چان وسط حرفش پرید و حرفش رو قطع کرد...
.
چان : خانوادم برای کار پدرم چند وقتی هست به چین سفر کردن...نخواستم بهشون بگم نگران بشن...به هر حال امیدی هم نداشتم....
.
با هر جمله تن صداش پایین تر میومد...انگار که سخت ترین کار چیدن جملات پشت سر هم بود..آره وقتی بغض توی گلوت چنگ میندازه سخت ترین کار بود...
فلیکس رو به هیونجین کرد...
.
فلیکس: به هر حال ما هم باید بریم خوابگاه همینجوریشم از درسا عقب موندیم
چان پوزخندی زد...
.
چان : شما چرا عقب موندید...فکر نمی کردم بخاطر من عقب بمونید...
.
هیونجین لبخندش رو خورد و روبه چان کرد و یکدفعه فرمون رو پیچوند که باعث شد به یک سمت پرت بشن...
هیونجین : این به جا دستت درد نکنته...اشکالی نداره...
.
فلیکس رو به اون دو کرد...
فلیکس:میشه به هم نپرید...الحق که دوتا دیوونه اید
.
چان : ممنونم ازتون...
.
آره ممنون بود...بخاطر دلشکستن...شاید فکر میکردن سرش درد میکنه و آرومه..پسر بیست و پنج ساله قلبش درد میکرد..تنها آرزویی که بود سندروم قلب شکسته هم به درداش اضافه نشه....
.
فلیکس برای اینکه بحث رو عوض کنه بلند گفت....
فلیکس: هیونجیینن ماشینو نگه داااار
.
هیونجین یک دفعه با داد فیلیکس کنار پارک کرد و نگران سمتش برگشت که باعث شد چان هم برگرده...چان با نگاه سوالی نگاش میکرد...
.
هیونجین: چی شده؟...خوبی؟...
.
فلیکس خنده ی شیرینی بهشون تحویل داد و به بستنی فروشی اشاره کرد....
فلیکس:من بستنی میخوام...
.
چان به خنده افتاد و به پشتی صندلیش تکیه داد...
.
هیونجین : میدونم میدونم هیچ کدومتون مگس هم تو جیبتون نیست...
گفت و از ماشین پیاده شد و سمت مغازه رفت...
.
چان : خودت صبر نکردی بت بدم...
فیلکس رو به چان کرد...
.
فلیکس:ولش کن بابا دو قرون از کارتش کم شه چیزی نمیشه...
.
چان چیزی نگفت و لبخند زد...
هیونجین همین طور که دوتا پلاستیک دستش بود سوار ماشین شد و پلاستیک هارو دست فیلیکس داد..
.
هیونجین : امشب یه فیلم وحشتناک نگاه میکنیم...لپتاپم رو میارم توش هست...البته اگر سر مستر درد نمیگیره...
.
فلیکس کمی....نه خیلیی از فیلم ترسناک میترسید ولی آدمی بود که به روی خودش بیاره؟...*عمرا...!!!*
چیزی نگفت و رو به چان کرد...
.
فیلکس:نظرت چیه چان؟
چان شونه ایی بالا انداخت..
هیونجین : خودتون خواستید...
و با یه پوزخند ماشین رو روشن کرد...
.
هیونجین : لپتاپم اینجا نیست...میخواین بریم خونه ی من اونجا توی تلویزیون ببینیم چراغ خاموش بهتر هم هست...
.
فلیکس آب دهنشو قورت داد..و باشه ای گفت... *فاک بهت الان اگه ترسیدی میخوای چیکار کنی لی فلیکس*
.





 *فاک بهت الان اگه ترسیدی میخوای چیکار کنی لی فلیکس*

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


🙂وقتی داشتیم این رمان رو مینوشتیم بنده در نقش ایشون چه فازایی که نگرفتم🤣🤡
وای لعنتی عجب دوره ایی داشتیم برا نوشتن این فن فیک وای فکر کن از ظهر تا ۲ ، ۳ شب تابستون و تو دوران مدرسه تا ۱و نیم دو شب رمان مینوشتیم..
ای خدا زود گذشت ها..یادش بخیر 🙂🤍

klavie □■Where stories live. Discover now