"1"

1.6K 262 57
                                    


گرگ سفید رنگ با تمام توانش می دویید و از بین درختان با سرعت عبور می کرد.

چشم های آبی رنگش از ترس گیر افتادن برق می زدند و پنجه های خون آلودش دیگر توان ادامه دادن نداشتن.

چند ساعت تحت تعقیب بود؟
پنج؟
هفت؟
یا بیشتر...
نمیدونست.

حتی نمیدونست انتهای جنگل تاریک مقابلش به کجا ختم میشه، فقط می خواست هرطور که شده از دست خوناشام های سیاه فرار کنه!

نفس نفس می زد و چشم های آبی رنگش از بی خوابی و ترس و گریه می سوختن.

به دو راهی باریکی رسید و بعد ساعت ها برای چند لحظه ایستاد.

نگاهش با سردرگمی بین هر دو راه در گردش بود و گوش هایش صدای شکافته شدن باد توسط خوناشام ها رو شکار می کرد.

- اونجاست...بگیرینش

ترسیده از حضور نابه هنگام خوناشام ها، بدون هیچ فکری وارد باریکه راه سمت راست شد.

راه باریک رو دوید و دوید اما یکهو سرجاش میخکوب شد و قلبش تپیدن رو از یاد برد.

گرگ درونش زوزه غم انگیزی کشید و نگاهش به ماه کامل مقابلش افتاد.

به یک دشت پر از گلهای گرگ کش( تاج الملوک) رسیده بود.

با خستگی سرجاش نشست و نفس عمیق و لرزانی کشید.

به آخر خط رسیده بود.

در مقابلش دشتی کشنده و در پشت سرش خوناشام هایی کشنده قرار داشت.

زوزه غمگینی کشید و سرش پایین افتاد.

اشکی از چشم هاش جاری شد و درست در همان لحظه ، شوک شوکر الکتریکی را حس کرد و دنیا در مقابل چشم هاش به سیاهی مطلق تبدیل شد.

***


سطحی سرد و صافی رو حس می کرد و بویی مشابه بوی بیمارستان در بینی اش می پیچید.

اثری از عضو پنجم یعنی دم سفید رنگش احساس نمی کرد پس فهمید که تبدیل به خودش شده.

خواست نفس عمیق دیگه ای بکشه که مایع غلیظ و تلخی رو بین لب هاش و بعد انتهای گلوش حس کرد و همین اتفاق باعث شد چشم هاش تا آخرین حد باز بشن و برای بلند شدن تقلا کنه.

با اولین تلاش فهمید که به همان سطح صاف و خنک بوسیله دستبند و پابند های چرمی، بسته شده.

نور شدید و آبی رنگی که به چشم هاش برخورد می کرد، برای چند دقیقه مانعی برای دیدش شد.

چشم هاش رو بست و سعی کرد روی صدا ها تمرکز کنه.

انگار تمام تنش به خواب رفته بود و او باید ذره ذره و قسمت به قسمت مغزش رو بیدار و بعد از اون احساساتش رو فرا می خواند.

VAMP | Omega Where stories live. Discover now