"18"

750 115 47
                                    

روپوش سفید رنگ رو روی بافت مشکی رنگش انداخت و نگاهی به آیینه ی دیواری مقابلش کرد.

لباس سفید رنگ رو تنش نشسته بود و برای پسر زمان های خیلی دور و رویاهای گذشته اش رو یادآوری می کرد.

فکر به اینکه روزهایی وجود داشتن که تنها هدف و خواسته اش پوشیدن این روپوش بود، باعث شکل گیری لبخند غمگینی روی لب هاش می شد.

لبخند غمگینی که با حضور آلفا در پشت سرش و تشکیل تصویرش در آیینه کنار تصویر خودش، بوسیده شد و از بین رفت.

تهیونگ دست هاش رو دور کمر امگا حلقه کرد و با فرو بردن بینیش در گردن پوشیده شده با یقه اسکی بافت مشکی رنگ تنش، فورمون مسخ کنندش رو نفس کشید و به آرامی زمزمه کرد: به چی فکر میکردی که باعث اون لبخند غمگین شد... هوم ؟

جونگ کوک درحالی که با سر انگشت های دست چپش موهای مرد رو نوازش می داد، دست دیگرش رو روی دست های حلقه شده به دور کمرش گذاشت و با لحنی آرام و خالی از گرفتگی و لکنت، حرف زد: به یاد زندگی قبلیم افتادم...اون موقع ها یه امگا بودم که رویاش پزشک شدن بود...ولی اجازه نداشتم وارد هیچ دانشگاهی بشم... با اینکه نمره هام همه بالا بودن

یکبار دیگه نگاهش رو به خودش در درون آیینه دوخت: اما الان...با اینکه معلوم نیست چه موجودیم ولی میتونم خیلی راحت این روپوش رو تنم کنم...مسخره نیست ته؟

خوناشام دورگه دست از بلعیدن عطر تن معشوقش کشید و با چرخاندن پسر به سمت خودش، بوسه ای به تیله های مشکی رنگش هدیه داد.

با دیدن لبخند کوچک پسر دلش آرام تر شد و شروع به نوازش گونه ی پسر در آغوشش کرد: من بخاطر اتفاقی که افتاد متاسفم... هرچندبار که لازم باشه تکرارش میکنم و از سمت همنوعام عذر میخوام کوک...

جونگ کوک برای از بین بردن جو به وجود آمده بینشون، آروم خندید و با بوسه عمیقی لبخند رو به لب های تهیونگ هم هدیه داد: بسه عزیزم... من دلم نمیخواد تو اونی باشی که همیشه با عذاب وجدان ازم عذرخواهی میکنه...تو تقصیری نداری... تازشم منو تو هیچ کدوم مربوط به گروه یا دسته خاصی نمیشیما

آلفا با لبخند بوسه ای به نوک بینی جونگ کوک هدیه داد و برای مدتی در سکوت به آغوش کشیدش.

بعد دوباره شروع کرد به گوشزد کردن نگرانی هاش: یادت نره که امنیت تو اولویت منه...قبول کردم بهم کمک کنی به شرط اینکه مراقب خودت باشی. نمیخوام با کارای خطرناک قاطی بشی یا کار شاخی انجام بدی فهمیدی لاو؟ تو فقط و فقط باید مراقب خودت باشی و تا گفتم خودتو برسونی تو بغلم... محض رضای خدا من چطور بدون هر ثانیه دیدنت طاقت بیارم؟

جونگ کوکی که ریز ریز به نگرانی هاش می خندید رو بیشتر به خودش فشرد: دیگه تکرار نکنم...تا احساس خطر کردی فقط از اونجا خارج شو...به هیو سپردم چهارچشمی حواسش بهت باشه پس هر لحظه ای که حس کردی نمیخای اونجا باشی زود بهم بگو و خودم میام دنبالت

VAMP | Omega Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum