"16"

852 145 65
                                    

خوناشام تکیه اش رو از دیوار سفید رنگ بیمارستان گرفت و به کپسول های آبی رنگ اما بزرگ نزدیک شد.

روند جدیدی از آزمایشات رو شروع کرده بودن و حالا نمونه ها رو در چنین کپسول هایی زنده نگه می داشتن!

بعضی از اونها به خوابی یک ساله یا بیشتر رفته بودن و با تزریقات مداوم و به آرامی به بدن آنها اجازه ترمیم و تولد دوباره داده می شد.

حالا بلایی که سر جونگ کوک و گرگینه های قبل اون آورده بودن، منسوخ شده به حساب می آمد و از نظر علم جدیدشون، کاری اشتباه و پر از آسیب بود.
جان خیلی ها بخاطر اون آزمایشات گرفته شده بود اما حالا با این روش، حتی جنازه اون ها رو هم به زندگی بازگردانده بودن!

نگاهش رو به دختر خوابیده در کپسول دوخت. دختری که حالا نود درصد بدنش ترمیم و تنها نیمی از صورتش درحال بازسازی مجدد بود.

چهره اش از همین حالا و با وجود نقص صورتش، زیبا به بنظر می رسید.

هیو نگاهش رو از دختر بیهوش و پنهان شده زیر چندین لوله گرفت و به دورگه ای که حالا با چهره ای بی حس به اطرافش نگاه می کرد ، داد.

جونگ کوک عملا هیچ احساسی به اون مکان نداشت.
نه تنفر و غم و نه حتی ترس.
بی حسِ بی حس بود.

نگاه تو خالیش رو با چهره ای علامت سوال طور به هیو دوخت و خوناشام با فهمیدن منظورش شروع به حرف زدن کرد: رییس گفته اینجا مشغول به کار بشی... جایگاه تهیونگ هم برگردونده... نمیدونم از رابطتون باخبر شده یا نه ولی احساس خوبی نسبت به کاراش ندارم

نفس عمیق اما طبق معمول بی خاصیتی کشید و کاملا به سمت جونگ کوک برگشت : اینطور که گفتن قبل تبدیل شدن می خواستی پزشکی بخونی... الان میتونی انجامش بدی. بهترین دانشمندا اینجان جونگ کوک. از این فرصت استفاده کن پسر

نگاهش اینبار با هاله ای از نفرت پوشانده شده بود و چهره اش کمی عصبی به نظر می رسید. آرزوهای برباد رفته اش برای اون خون خوار ها شوخی بود؟

کاملا مقابل هیو ایستاد. اگر می توانست مثل گذشته صاف و روان حرف بزنه بدون هیچ شوکی، احتمالا مرد رو به باد فحش می بست.

تنها به کشیدن نفسی حرصی بسنده کرد و با قدم های عصبی و تندی اون مکان رو ترک کرد. سوار ماشینی که تهیونگ در اختیارش گذاشته بود، شد و راه سازمان رو در پیش گرفت.

این بازی جدیدی که کیم سانگ وون راه انداخته بود، اون هم درست یک هفته بعد از شروع رابطشون، واقعا با اعصابش بازی می کرد.
باید تهیونگ رو می دید.
همین حالا.


تهیونگ قدم های پر قدرتش رو به سمت اتاق کار پدرش درون سازمان برداشت و بدون اخطار در اتاق رو باز کرد: باید حرف بزنیم، پدر....حالا

VAMP | Omega Where stories live. Discover now