"11"

916 169 70
                                    


تهیونگ با کمی سردرد چشم هاش رو باز کرد.

درد پیچیده در سلول به سلول مغزش، باعث می شد دلش کمی برای وقتی که خوناشام بود و چیزی حس نمی کرد تنگ بشه.

احساس سنگینی چیزی روی بازوش باعث برگردوندن سرش و مواجه شدن با دو تیله گرد مشکی رنگ شد. لبخند به سرعت روی لب هاش نقش بست.

احساس می کرد به اندازه چندین سال خوابیده اما در حقیقت تنها چندساعتی چشم روی هم گذاشته بود. هنوز تو اتاق وی آی پی دیامنتس بودن و هنوزم صدای ضعیف آهنگ از بیرون شنیده می شد.

به سمت پسرک ساکت برگشت و با در آغوش کشیدنش و نزدیک تر کردنش به خودش، مماس لب های خندانش حرف زد: زیاد خوابیدم کیوتی؟

جونگ کوک سر تکان داد و نه آرومی زمزمه کرد.

تهیونگ می توانست به راحتی تغییر جو بینشون رو احساس کنه. اینکه جواب بله جونگ کوک رو برای شروع رابطشون گرفته بود، حس خوبی بهش می داد.

نگاه کنجکاوش رو به لباسای تن جونگ کوک دوخت و با شیطنت مخفی ای حرف زد: لباس تنته...پس معلومه کارای بد بد نکردیم

جونگ کوک آروم خندید و باز سر تکان داد.

یه سناریو ساختگی ساخت و حرف زد: تهلونی منو گلفته بود و هی میگفت بوس بده بوس بده ( تهیونگی منو گرفته بود و هی میگفت بوس بده بوس بده)

چرخید و به پشت در آغوش آلفا دراز کشید و با لحن شیرینی ادامه داد: منم هی میگفتم نانانا...تهلونی ممسه...الان وگت بوس بوسی نیس ( منم هی میگفتم نه نه نه تهیونگی مسته الان وقت بوس نیست)

آلفا طاقت نیاورد و جونگ کوک رو تا جایی که می تونست در آغوشش فشرد و برای کیوت بودنش ضعف رفت.

گونه امگا رو به آرامی نوازش کرد و اولین بوسه رو به نشانه اعتماد به پیشانی جونگ کوک هدیه داد.
عمیق و طولانی.

جوری قلب پسر در آغوشش رو با همون بوسه آروم کرد که مه واضحی دور تیله های مشکی رنگش رو فرا گرفت و تیله هاشو خمار تر از حالت عادی کرد.

عقب کشید و بوسه بعدی رو با لبخند به نوک بینیش زد و بعدی رو روی گونه سمت راستش .

در آخر بعد مدت ها و در کمال آرامش و بدون کوچکترین اثر مستی، لب هاش رو روی لب های امگا قرار داد.
بدون هیچ حرکتی.

جو کاملا آرام و رمانتیکی بود برای دو تن درهم گره خورده ی روی تخت.

اولین بوسه مسلما آرام ترین بوسه درون رابطشون به حساب می اومد. چون از اون روز به بعد دیگه خبری از چنین آرامشی حین بوسیدن، برای اون دو گرگ حریص نبود.

لمس لب هاشون رو قطع کرد و هردو با لبخندی زیبا به هم خیره شدن.
شدیدتر شدن احساساتشون رو به وضوح حس می کردن.

VAMP | Omega Where stories live. Discover now