"17"

784 114 50
                                    

با دست های در هم تنیده از پله های ورودی در اصلی کاخ بالا میرفتن.

دو محافظ با دیدن اون دو، سر خم کردن و این صحنه شباهت زیادی به زندگی تجملاتی مافیا ها داشت. البته از نظر جونگ کوک.

لبخند ریزی روی لب چاک خورده از بوسه های خشن مردش نشست و باعث سوزشی ریز و جمع شدن صورتش شد. پس لبخندش رو جمع کرد و پابه پای تهیونگ از پله ها بالا رفت.

با باز شدن در هیکل قدبلند هیو ظاهر شد. خوناشام با دقت لیست درون آیپد در دستش رو چک می کرد.

سر بلند کرد تا با اخم نشسته بین ابرو هاش با تهیونگ حرف بزنه اما با دیدن وضعیت جونگ کوک ، ابرو هاش بالا پریدن.

با ناباوری و خیره به پسر بهم ریخته حرف زد: وادفاک مرد....چه بلایی سرش آوردی...

خنده ریز و نخودی جونگ کوک باعث برگشت آلفا به سمتش شد.

تهیونگ با لیسیدن لب هاش و یادآوری چند ساعت گذشته نیشخند زد و با شیطنت جواب داد: خب خوشمزس لامصب!

دلش میخواست نگاه خجالتی اما پر از شیطنت و رضایت جونگ کوک رو ببلعه.

درواقع هیو حالا متعجب تر از چیزی که بود، نمی شد. البته فکر می کرد نمی شه.

موهای مشکی رنگ جونگ کوک کاملا بهم ریخته بود و واضحا مشخص بود که سعی کرده با دست هاش حالت درستی بهشون بده اما تلاشش کاملا موفق نبوده.

گوشه لبش زخم شده بود و لب هاش ورم کمی داشت اما رگه های خمار درون چشم هاش به احمق ترین موجود دنیا هم می فهموند که این پسر در طی مدت زمان گذشته، حتما یه کارایی کرده! و از اون کارا هم لذت برده!

از سمت دیگه نگاه هیو به نقطه های بنفش رنگی که بزور با یقه لباس چرم تنش پوشانده شده بودن افتاد. معلوم بود پسرک مورد حمله یه ببر گرسنه قرار گرفته و به سختی جان سالم بدر برده!

نفسی گرفت و آه نمادینی کشید: شما دوتا قراره اینجوری پیش برید؟

جونگ کوک سرفه تو گلویی کرد و تهیونگ با نگاهی جدی جواب سوال دوستش رو داد: خوب شد پرسیدی... بیا اتاقم باید دربارش حرف بزنیم

نگاهش رو به جونگ کوک داد و لبخند زیبایی روی لب هاش نشست: قبلش باید پسرمو ببرم اتاقش تا استراحت کنه... پس تا یه ساعت دیگه تو اتاق کارم باش هیو
در مقابل نگاه خیره هیو، دست پسر لبخند به لبش رو کشید و به سمت اتاق هاشون رفتن.

با رسیدنشون به اتاق، در رو پشت سرشون بست و پسرک رو به آغوشش دعوت کرد. بوسه عمیق و طولانی به کبودی گردنش هدیه داد و موهای پسرش رو نوازش کرد.

زمزمه ی آرومش در گوش جونگ کوک پیچید و لبخند رو لبش آورد: الان تو این اتاقی چون میخوام با هیو حرف بزنم... ولی بعدش میام دنبالت و هرچی وسیله داری انتقال میدی اتاق من... درواقع اتاق ما... دیگه نمیخوام ازم دور باشی.تمام مدت بین دستام میمونی امگا

VAMP | Omega Where stories live. Discover now