"32"

449 87 67
                                    

با رسیدن به ورودی زیرزمین مجهز به تجهیزات پزشکی عمارت مادرش، هیو با خوشحالی و البته خستگی که برروی چهره اش سایه انداخته بود به سمت تهیونگ پا تند کرد و با لبخند شادابی گفت: بلخره... تونستم بیارمش اینجا

تهیونگ منظور هیو رو فهمید و نفس منجمد شده اش رو حبس کرد.
زمزمه وار پرسید: چجوری...

هیو نفس بی خاصیت اما عمیقی کشید و برای دوستش توضیح داد: واقعا سخت بود... اگر دکتر پارک و دکتر یو کمک نمی کردن بیرون آوردنش بدون اینکه سانگ بفهمه نشدنی بود...محافظین رو چند برابر کرده و داره گوشه به گوشه رو دنبالتون میگرده...

لبخند خسته اش پر کشید و اجازه داد نگرانی هاش برای لحظه ای محو بشن: اما مهم اینه که تونستم بدون اینکه سانگ بویی ببره انتقالش بدم...باید ببینیش... حالش خیلی بهتره

تهیونگ سر تکان داد و به دنبال هیو وارد سالن مجهز شد.

درون سالن منطقه مربعی ای وجود داشت که به وسیله شیشه از بقیه قسمت ها جدا شده بود.

درون فضای مربع شکل، کپسول استوانه ای شکل نارا قرار گرفته بود و دختر با چشمانی باز و ماسک اکسیژن مخلوط بر دهانش، اطراف رو با کنجکاوی بررسی می کرد.

در طرف دیگر اتاق مربع شکل ، یون چائه ایستاده بود و تهیونگ با دیدن لبخند عمیق مادرش بعد از مدت ها، ساکت ایستاد.

ایستاد و به زن چشم دوخت تا لبخندش رو در ذهنش ثبت کنه.

یون با حس نگاه خیره ای روی خودش، به سمت منبع نگاه برگشت و با دیدن پسرش در کنار هیو، لبخندش عمیق تر شد و چشم هاش درخشید: اومدی؟

آلفا بی هیچ حرفی به سمت مادرش رفت و کنارش ایستاد.
زن سرتاپای پسرش رو برانداز کرد و با شیطنتی پنهان گفت: خوب استراحت کردی!؟

تهیونگ گلویی صاف کرد و برای فرار از نگاه پر شیطنت و سرحال مادرش، چشم به هیو دوخت: حالش چطوره؟... انگار بیداره

هیو سرتکان داد و با لبخند به دختری که تنها معشوقه اش در تمام زندگیش به حساب می آمد چشم دوخت: هشیاره و همه چیش پایدار و نرماله...فقط چند روز دیگه توی کپسول میمونه و بعد میتونه بیاد بیرون

لبخندش عمیق تر شد و جوری که انگار با خودش حرف میزنه لب زد: میتونه به زندگی برگرده

لبخند ریزی کنج لب تهیونگ نشست. میتونست دوباره خواهرش رو ملاقات کنه هرچند که اون چیزی به یاد نمی آورد اما حضورش باعث آرامش بود.

به آرامی لب زد: ازت ممنونم که با وجود همه سختی ها ازش ناامید نشدی و... برشگردوندی

نفس بی خاصیتی گرفت و از نگاه کردن به خواهرش دل کند. قدمی عقب گذاشت: جونگ کوک از این خبر خوشحال میشه... میرم بیارمش اینجا

VAMP | Omega Where stories live. Discover now