"15"

806 147 45
                                    

دست هاش رو قفل کرده و آرنج هاش رو روی میز گذاشته بود.

با اخم به نقطه نامعلومی زل زده بود و اجازه میداد مغزش تمام صداهایی که توسط گوش هاش شنیده شده بود رو، دوباره و دوباره در ذهنش پخش کنه.

ناله های امگایی که زیر خواب! پسرش بود و گاها جمله هایی که پسرش به کار برده بود، عمق علاقه و اطمینانشون از رابطه تازه شکل گرفتشون رو نشان می داد.

همین ها باعث عصبی تر شدن مرد می شد. جوری تکرار دوباره صدای اون دو روی اعصابش راه رفت که تمام وسایل روی میزش رو با ضربه شدید دست هاش به یک سمت هل داد و صدای شکست گوی شیشه ای و صدای برخورد اشیای چوبی و فلزی روی میز ، در اتاق پیچید.

مثل یک گرگ وحشی زخمی نفس میکشید. سرش رو به یک طرف چرخاند و جوری که انگار اتفاقی نیوفتاده، صاف ایستاد و ربات وار سرآستین های بهم ریخته اش رو درست کرد.

بعد دستی به کراوات کج شده اش کشید و در آخر موهای ژل زده اش رو با حرکت آرام دست هاش بررسی کرد.

همیشه کت و شلوار به تن داشت.
البته به جز مواقع استراحت.

در بقیه مواقع همیشه ظاهر شیک و رسمی اش رو حفظ می کرد و وسواس گونه به موهای مشکی رنگش حالت می داد.

با تقه ای که به در خورد، شق و رق تر از همیشه ایستاد و عصبانیتش رو پشت نقاب خونسردی همیشگیش، پنهان کرد : بیا داخل

صداش رسا و بدون لرزش بود.

زن پشت در با صادر شدن اجازه ورودش، وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. در نگاه اول همه چیز عادی بود اما اخم زن با هر قدمش، بیشتر در هم می رفت.

چائه یون نگاه اخم آلودش رو از بهم ریختگی روی زمین گرفت و چشم هاش رو به مرد خونسرد دوخت. هیچ کس بهتر از اون کیم سانگ وون رو نمی شناخت.

بدون توجه به چیزی، صندلی چرمی رو دور زد و خودش رو روی تنه نرمش رها کرد: چی عصبانیت کرده که باز سر وسایل بدبختت خالیش کردی...

نگاه جدی و بی احساسش رو به همسرش دوخت. سرش رو طبق عادتی که پسرش هم ازش به ارث برده بود، با حالتی اغوا گونه اما جدی کج کرد و تیله های دو رنگ مشکی _قرمزش رو به مرد دوخت: عصبانیتت ربطی به اینکه منو میخواستی ببینی داره؟

مرد سکوت کرد. اجازه داد برای دقایقی تنها جریان بینشون توسط سکوت شکسته بشه!

سکوت کرد و در این مدت تا توانست به چشم هایی که روزی با تمام اعضای بدنش آنها رو می پرستید، خیره ماند.

چی به سر رابطشون آمده بود و کی همسرش تا این حد از او دور شده بود...

بی اراده و بدون توجه به عصبانیت چند دقیقه قبلش، طلسم شده لب زد: چیشد که به اینجا رسیدیم...

VAMP | Omega Where stories live. Discover now