8

5.1K 726 482
                                    

هری و لویی بدون حرف از کنار اون دوتا رد شدن و رفتن توی اتاق خودشون .

لیام چشم هاش رو باز کرد و وقتی از رفتن اونا مطمئن شد متوجه موقعیت خودش و زین شد.

اون کاملا زین رو بغل کرده و زین هم دوتا دستاش رو روی پهلوی اون گذاشته بود.

اون برای پسر بودن زیادی بغلی نبود?

دستش رو که پشت سر زین گذاشته بود برداشت.
زین سرش رو بلند کرد و با شیطنت نگاهش کرد:

-قشنگ دیدی?

لیام سوالی نگاهش کرد :

-چی رو?

زین دستاش رو از رو پهلوی لیام برداشت و نوک انگشت اشاره و شستش رو به هم چسبوند و انگشت اشاره ی دست دیگش رو توی حلقه ی بوجود اومده فرو کرد و همزمان ابرهاش رو بالا انداخت.

لیام قیافش رو جمع کرد :

-اره دیدم…اه بسه زین گمشو

زین همونطور نمکی ،جوری که زبونش به پشت دندوناش می چسبید خندید :

-اگه ولم کنی گم میشم

و به دست لیام که هنوز دور کمرش بود اشاره کرد.
همه ی اون مدت رو تقریبا تو بغل لیام گذرونده بود و این خوب بود.

لیام دستش رو برداشت ولی صدای زین به صداهای همیشگی مغزش اضافه شده بود… شاید یکم از بقیه واضح تر :

*اگه ولم کنی گم میشم*

زنگ گوشیش باعث شد بیشتر از این نتونه فکر کنه ،گوشیش رو از جیب گشاد شلوارش بیرون کشید و با دیدن اسم "بلا" روی گوشیش روی یکی از صندلیایی که از میز فاصله داشت نشست و سعی کرد کمترین برخوردی با میز نداشته باشه.

-های سوییتی

بلا با صدای بلند سلام کرد:

-هاااااای مای لاااااو… خوش میگذرونی?

لیام ناخوداگاه به زین که درگیر دستگاه قهوه جوش بود و با سماجت سعی میکرد سیمش رو به پریز برسونه نگاه کرد و آروم گفت:

-خیلی

-عالیه… ولی من خیلی خستم

بلا با لحن خسته ای گفت و خودش رو لوس کرد،با اینکه میدونست لیام هیچ وقت قرار نیست نازش رو بخره .

لیام سرش رو پایین انداخت و چشماش رو بست و تند تند قبل از اینکه پشیمون بشه چیزی که تو سرش بود رو گفت:

-امشب بعد از آخرین شو میفرستم بیان دنبالت بیای اینجا

اونقدر تند گفت که حتی شک داشت بلا فهمیده باشه.

ولی جیغ هیجان زده ی بلا خلافشو ثابت کرد.

-واااای لیام عاشقتمممممم… خیلی خیلی خیلی زیاد…دلم براااات تنگ شده… وای امشب می بینمت عشق من

light it up and fall in love •|ziam|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now