63

4.3K 502 199
                                    

-خیلی خـــب مثل اینکه رسیدیم

زین گفت و سرعت ماشین رو توی اون کوچه باغ روستایی کم کرد تا به حصار چوبی و کوتاه مزرعه رسید و ماشین رو متوقف کرد.

-بپر پایین تنبل… کل مسیرو خوابیدی… یادم نمیره

-غر نزن بچه گربه سیاه

لیام با لحن خواب آلود و صدای بمی گفت و سوییشرت نازک زین رو که وقتی خواب بود روش انداخته رو برداشت و روی شونه اش انداخت و پیاده شد.

زین ماشین رو خاموش کرد و از ماشین پیاده شد و در رو آروم بهم کوبید… عینک آفتابی گرونش رو روی چشم هاش گذاشت و پشت دست هاش رو روی کمرش گذاشت و با نگاهش همه جارو رصد کرد… تمام اون زمین سبز که قسمت هایی ازش با گندم هاش مثل مخمل طلایی موقع وزش نسیم نرم حرکت میکرد و میدرخشید.

چند درخت جوون و چنتایی قدیمی با تنه های قطور و در آخر خونه ی قدیمی بازسازی شده ی وسط باغ که اطرافش درخت های سیب و چند بوته گل سرخ پوشونده بود و خود خونه ی سفید رنگ بین اون همه سبزی به چشم می اومد…

-بوی زندگی میده

زین گفت قبل از اینکه برای بار دهم نفس عمیقی بکشه و اطراف رو دید بزنه.

-قشنگه… آرومه

لیام با آرامشی که هنوز برای زین جدید بود ،درحالی که هیچ خبری از اون تشویش همیشگیش نبود گفت و با قدم های آروم ماشین رو دور زد و نزدیک زین ایستاد.

-نگفتی… از کجا گیرش آوردی?

-دمی… مزرعه ی مادر بزرگ دمیه… از کار افتاده و خانواده اش نمیتونن به اینجا برسن… منم خریدمش… با پول اولین فروش آلبوم

زین با افتخار گفت و دست هاش رو از دو طرف باز کرد و فرمالیته تعظیم کرد.

لیام خندید و براش کوتاه دست زد.

-مرد زندگی…خب… حالا قراره اینجا چیکار کنیم?

-زندگی… یه مدت از همه چی دور بشیم… تازه… میخوام گوشیامونو بذارم تو کشو درشو قفل کنم

-اوه دوباره کارای مخصوص به زین جواد مالیک

لیام گفت و چشم هاش رو تو حدقه چرخوند و دست هاش رو توی هوا تکون داد… ولی نمیتونست منکر این بشه که حالا بیشتر از هروقتی با زین موافقه… انگار به این کارهای زین… همین چند روز حبس کردن ها عادت کرده بود و البته دوستشون هم داشت.

-لیوم… باید اصطبلو ببینی… اونجا چهارتا اسب داریم… دوتا بالغ و دوتا کره… از الان میگم… مشکیه مال منه

-مثل خودت… گربه سیاه کوچولو و اسب سیاهش… هی ببینم اون یکی چه رنگیه?

-سفید… سفید یه دست

light it up and fall in love •|ziam|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now