40

4.9K 520 176
                                    

-ممنونم بریس

-خواهش میکنم… میمونی پیشش

زین سرش رو تکون داد و لبخند زد.

-بهش نیاز دارم… باید بمونم

-اونم بهت نیاز داره… خوشحالم که خوبید

زین میفهمید که نگاه بریس اونقدرهام خوشحال نیست ولی چقدر ممنونش بود که به رو نمی آورد.

-تو فرشته ای بریس

-خب… حالا گمشو پایین چون خوابم میاد… ساعت سه صبح منو از تختم کشیدی بیرون

بریس میدونست اگه حتی یک دقیقه ی دیگه اون صحبت ادامه پیدا کنه نمیتونه طاقت بیاره پس با خنده و شوخی سعی کرد بحث رو تموم کنه و موفق هم شد… زین با خنده از ماشین پیاده شد و به لیام که جلوی در ایستاده بود و با کلیدش کلنجار میرفت پیوست... اونها کنار هم کامل به نظر میرسیدن و بریس هیچ وقت اونقدر پست نبود که اون پازل رو دوباره بهم بریزه .

-من باز میکنم

زین با ملایمت گفت و کلید رو از دست لیام که میلرزید گرفت و در رو باز کرد… لیام رو داخل فرستاد و خودش هم پشت سرش وارد شد و در رو از پشت قفل کرد.

-چرا قفل میکنی?

زین ابروهاش رو بالا انداخت و کلید رو توی جیبش گذاشت .

-چون برنامه دارم

لیام ناخوداگاه با تردید به اطرافش نگاه کرد و سعی کرد ترس مزخرفی که از فضای خالی باغ داشت رو به خاطر حضور زین نادیده بگیره پس لبخند بیجونی زد و سعی کرد شیطون به نظر بیاد:

-چه برنامه?

زین همونطور که با قدم های آروم نزدیک میشد چشم هاش رو ریز کرد:

-اول بگو ببینم… همه چی توی خونت داری?… منظورم خوراکی و ایناست

-اره… اره فکر کنم

زین نزدیک تو شد و دستش رو دور گردن لیام حلقه کرد و با فشار دادن بدنش به اون مجبورش کرد عقب عقب قدم هاش رو سمت خونه برداره و دستهاش رو دور کمر زین حلقه کنه.

-خب… پس میتونم… میخوام خودمونو چند روز تو خونه حبس کنم… نمیتونی فرار کنی

-نمیخوام فرار کنم

دیگه حواسش به اطراف نبود… انگار مردمک چشمش مثل یک لنز قوی فقط روی گلوله های آتیش زین فوکوس کرده بود… با کیفیت تمام.

-خب قراره این چطور باشه?

-هرطور تو بخوای

زین گفت و لب هاش رو لیسید… میشد از اون موجود که حالا به طرز عجیبی هات به نظر میرسید گذشت ?… فاک معلومه که نه.

لیام همونطور که عقب میرفت بدن زین رو نزدیک تر کشید و فاصله ی سانتی متری بدن هاشون رو هم از بین برد و سرش رو نزدیک تر برد… زین از دوبینی که پیدا کرده بود ریز خندید و خودش فاصله ی مونده رو از بین برد و لب هاش رو چفت لب های گوشتی و خشک لیام کرد… فقط خودش میدونست چقدر تشنه ی اون طعم بود… چقدر دلتنگ بود.

light it up and fall in love •|ziam|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now