42

4.5K 509 99
                                    

-خب… اممم… خیلی ممنونم برای همه چی… عالی بود

بلا گفت و دست هاش رو بهم پیچید و لبخند خجالت زده ای زد،نایل چشم هاش رو چرخوند و دست هاش رو تکون داد:

-هی… اصلا بهت نمیاد مثل دخترهای دبیرستانی خجالتی به نظر برسی…

-اه هوران بذار عادی بنظر بیایم

بلا گفت بعد از اینکه دست هاش رو از هم باز کرد و روی شونه ی نایل گذاشت… نایل خندید و جعبه ی پیتزا رو سمت بلا گرفت.

-بقیه اش مال تو…

بلا جعبه رو گرفت و نگاه گرسنه ای بهش انداخت.

-اگه مدیر برنامه هام بفهمه امروز 10کیلو اضافه کردم تورو میکشه هوران

نایل دو قدم عقب رفت و دست هاش رو توی جیب هاش فرو برد.

-اگه چیزی بهت گفت انگشتتو اینطوری نشونش بده و بقیه ی پیتزاتو بخور

نایل گفت و انگشت وسط یکی از دست هاش رو نشون داد...بلا بلند خندید و جعبه ی پیتزا رو که دو تکه توش مونده بود رو به خودش فشار داد.

-و بهش میگم تو منو گول زدی

نایل لبخند زد و دو قدم دیگه عقب رفت.

-بندازش تقصیر من ایرادی نداره… دیگه برو تو… دیر وقته

بلا سرش رو تکون داد و دستش رو برای خداحافظی بالا برد… نایل هم متعاقبا اینکارو کرد و بعد پشتش رو کرد و درحالی که دست هاش توی جیب هاش بود دور شد.

بلا در رو با کلیدش باز کرد و سرش رو برای شیفت نگاهبانی که سلام کرد تکون داد و سمت آسانسور رفت… خودش رو توی آینه ی آسانسور دید که جعبه ی پیتزا رو بغل گرفته بود و لبخند محوی روی لبش نشسته بود،حس خوبی تمام قلبش رو پر کرده بود.

فکر میکرد امروز باید خیلی بد بگذره،روزی که لیام رو به زین سپرده بود قاعدتا باید خیلی دردناک و بد میبود ولی… اون پسر چشم آبی شیرین اونو از صبح پیاده تو شهر چرخونده بود و کاری کرده بود که حتی یک ثانیه هم فکرش سمت زین و لیام نره… حتی یک ثانیه? اره… حتی یک ثانیه.

اونا تمام وقت خندیده بودن و توی خیابون راه رفته بودن و سوار مترو شده بودن… کارایی که بلا فکرش هم نمیکرد یک روز انجام بده… چندباری شناخته بودنش و باهاش عکس گرفته بود و خود بلا نفهمید چرا توی همه ی عکس ها نذاشت نایل فاصله بگیره و دستش رو دور بازوی اون حلقه کرده بود.

اونا توی یکی از شعبه های کی اف سی نهار خورده بودن و شامشون رو هم از مک دونالد گرفته بودن… مثل همه آدمای عادی… این حس عجیبی بود برای بلا که از وقتی خودش رو شناخته بود جلوی لنز دوربین ها بود و همیشه با ماشینی که شیشه هاش دودی بود اینور و اونور رفته بود.

light it up and fall in love •|ziam|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now