26

6.1K 602 262
                                    

گذر زمان ... حس نمیشد.

شدت گرفتن بارون ...حس نمیشد.

خیس شدن لباس هاشون... حس نمیشد.

جز لغزش خیس لبهاشون چیز دیگه ای... حس نمیشد.

سر زین از پشت به دیوار چسبیده بود و حالا کف دست های لیام دو طرف سرش به همون دیوار چسبیده بود .

انگار هر کدوم میخواستن بیشتر هم رو حس کنن... آره... اونا میخواستن توی هم حل بشن،یکی بشن ،غرق بشن... اونقدر که دیگه چیزی براشون مهم نباشه.

زین سرش رو کمی کج کرد تا راه رو برای بیشتر بوسیدن و بوسیدن شدن باز کنه،خودش با باز کردن لب هاش از هم لیام رو دعوت کرد.

لیام لبخند شیرینی روی لب هاش زد و اینبار زبونش رو هم درگیر کرد.

نبرد شیرین بین لب ها و زبون هاشون و کمی بالا تر جنگ بین موهای خیس لیام و دست های قوی زین.

کی دلش میخواست اون ها آتش بس بدن?
حقیقتا هیچکدوم.

با تنگ شدن نفس هاشون لیام سرش رو کمی عقب برد... شاید یک سانت.

هیچکدوم نمیخواستن چشم هاشون رو باز کنن... شاید میترسیدن چیزی واقعی نباشه.

زین با طولانی شدن اون سکوت لعنتی چشم هاش رو با تردید باز کرد.

قطره های سنگین بارون روی اون حجم پرپشت و مشکی مژه هاش نمیذاشت پلک هاش رو راحت باز کنه.

لیام هم چشم هاش رو نیمه باز کرد... قطره های آب از نوک موهاش روی چشم هاش میچکید.

دیدن اون تا گوی شعله ور از این فاصله و توی اون بارون چیزی بود که لیام که لیام رو میسوزوند.

چشم هاش میسوزوند و بارون خاموش میکرد و لیام خاکستر میشد و دوباره با حس نفس های زین روی لب هاش زنده میشد... این یه لوپ بی انتها بود که لیام مطمئن بود از زندگی توش خسته نمیشه.

زین حس میکرد حتی اگه همه دنیا مقابلش باشن میتونه به کوه توی چشم های لیام تکیه کنه و از هیچی نترسه.

اون پیداشون کرده بود... عشق پیداشون کرده بود.

-بریم از اینجا

زین زمزمه کرد... خدایا ترکیب صداش با صدای بارون بهترین هارمونی بود که به گوش لیام خورده بود.

-کجا?

-خونه ی من...

-نایل?

-نمیاد

چند لحظه به سکوت و صدای بارون گذشت ،انگارهر دو داشتن لحظه رو میسنجیدن .

لیام دستش رو روی پهلوهای زین گذاشت همونطور که بلند میشد،اون رو هم با خودش بلند کرد و بعد دستش رو گرفت.

light it up and fall in love •|ziam|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now