45

4.3K 527 262
                                    

-یعنی از این به بعد تنهام…

نایل با ناراحتی زمزمه کرد و سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه… زین خودش رو روی مبل نزدیک تر کشید و دست هاش رو دور گردن نایل حلقه کرد و سرش رو به سر اون چسبوند.

-خب نمیرم… لیام نمیام

-نه تو باید بری

لیام که روی لبه ی تخت نشسته بود کف دستش رو کلافه روی صورتش کشید.

-این هفتمین باره که میگی نمیای و نایل میگه تو باید بری و تو منصرف میشی عزیزم… ما صحبت کردیم

زین چشم های ناراحتش رو بست و خودش رو بیشتر به نایل فشار داد.

-آخه تنها میشه…

-راحتتر دخترشو میاره خونه… یا چه میدونم راحتتر باد معدشو ول میکنه یا… اوه کامان پسرا بیاین به قسمتای خوبش فکر کنیم…

نایل با حرص به اون پسر که داشت همخونه ی عزیزش رو ازش میگرفت و تازه کلی هم بهانه های مسخره می آورد ،نگاه کرد و خودش رو دست به سینه توی بغل زین بیشتر فرو برد.

-من هیچوقت دختر خونه نمیارم… و ما دوتا قبل از اینم خیلی راحت میگوزیدیم

زین هم به تایید اون پسر سرش رو تند تند تکون داد.

لیام پوکر فیس به اون دوتا پسر بچه ی هشت ساله خیره شد.

-خب?

-خب?

زین و نایل هر دو با هم اون سوال رو تکرار کردن.
حقیقتا نایل دلش نمیخواست از زین دور باشه ولی میدونست که زین واقعا اون پیشنهاد رو دوست داره ولی… خب… نمیتونست جلوی تلخ شدن زبونش رو بگیره.

-خب? نتیجه ی نهایی?… زین فراموش نکن که ما حرف زدیم

بله… اونا حرف زده بودن چون لیام همه ی اینهارو پیشبینی کرده بود و توی خونه با زین صحبت کرده بود… مثل یک مادر بیچاره زین رو روبه روی خودش نشونده بود و ازش خواسته بود که این کارهارو نکنه و موضعش رو مقابل کارهای احتمالی نایل حفظ کنه کنه و واکنش زین… خب اون با اطمینان کامل سرش رو تکون داده بود و گفته بود* من کلامم یکیه… نگران نباش…میریم و وسایلمو جمع میکنیم و میایم * و حالا… تقریبا لیام دیوونه شده بود.

-کسی نتیجه رو نمیگه?

-اون باهات میاد… بلند شو وسایلتو جمع کن زینی

نایل با لحنی گفت که لیام توی ذهنش شروع به فحش دادن کرد،اون لعنتی با تزویر و مظلوم نمایی میگفت و انگار یک نایل پشت حرف هاش با صدای بلند میگفت* لیام پین حتی فکرشم نکن بذارم همخونه امو بدزدی*  و حقیقت هم همین بود.

-تو تنهایی چیکار میکنی?

زین بدون اینکه دستش رو از دور گردن نایل جدا کنه ،صورتش رو چرخونده بود و از فاصله ی کمی… خیلی خیلی کمی از صورت نایل باهاش صحبت میکرد،لیام دلش میخواست دست هاش رو بین اون دوتا بذاره و بینشون اندازه ی دو نفر فاصله ایجاد کنه… به چه حقی زین انقدر نزدیک به صورت نایل لب های کوفتیش رو آویزون کرده بود.

light it up and fall in love •|ziam|• COMPLETEDWo Geschichten leben. Entdecke jetzt