14

5K 649 266
                                    

هر لحظه که سکوت زین طول می کشید دست لیام شل تر میشد… نمیتونست باور کنه جواب اینهمه حرف فقط سکوت باشه .

سعی کرد دستش رو از دست زین بیرون بکشه .

-من هستم… نمیدونم… لعنتی نمیدونم چرا ولی من اینجام… برای تو

زین کلافه و عصبی گفت قبل از اینکه دست لیام رو محکم بگیره.

لیام اونقدر سریع سرش رو بالا آورد که صدای مهره های گردنش در اومد.

کاش بعد از همه ی سکوت های طولانی جواب به این مطلوبی بود.

لبخند رفته رفته و بی اختیار رو لب جفتشون می نشست.

واقعیت این بود که هیچکدوم نمیدونستن دقیقا دارن چیکار میکنن.

ولی قلبشون میگفت تو مسیر درستن و همین کافی بود.

احمقانه بود ولی اونا فعلا ترجیح میدادن با قلبشون فکر کنن و به عقلشون استراحت بدن.

                            ⬛⬛⬛

دستش رو بالا آورد و با پشت انگشت وسطش آروم تقه ای به در زد:

-زی?

هری بود که بعد از چند ساعت تصمیم گرفته بود سری به اون دوتا بزنه.

واقعیت این بود که واقعا از دست بلا کلافه شده بود،اون دختر بیشتر از یک میلیون بار پرسیده بود:

*-آخه اونجا دارن چیکار میکنن?
-باید یکیمون کنارشون میموندیم
-برم یه سر بزنم?
-این خیلی طول نکشید?
-چرا هیچ صدایی ازشون در نمیاد? *

هیچ جوابی نگرفت پس دوباره در زد:

-لی?

واقعا چرا اونا جواب نمیدادن?

دستگیره در رو  خیلی آروم پایین کشید و آروم تر در رو باز کرد.

با دیدن منظره ی رو به روش نمی دونست بخنده یا تعجب کنه.

هردوی اونها مثل جنین توی خودشون جمع شده بودن ولی با فاصله ی خیلی کم از هم و خب… دست هاشون هنوز جدا نشده بود.

این صحنه زیادی دوست داشتنی نبود?

-هی… تو اومدی صداشو…

حرفش تو دهنش ماسید وقتی دوست پسرش رو دید که دست تو دست زین روی تخت مچاله شده بود و خیلی آروم خوابیده بود.

واقعا تنها چیزی که الان میخواست این بود جای خودش و زین رو عوض کنه.

لیام که از خواب سیر شده بود و کم کم هوشیار میشد با صدای بلند بلا بین چشم هاش رو باز کرد.
لبخند زد وقتی متوجه شد هنوز دست زین توی دستشه.

نگاهش رو سمت در چرخوند بلا به دست هاشون زل زده بود و هری با نگرانی به بلا.

واقعا باید بلند میشد ،پس دستش رو آروم از دست زین بیرون کشید و روی تخت نشست.

light it up and fall in love •|ziam|• COMPLETEDTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang