18

5.1K 659 251
                                    

-من… من… بلا من معذرت میخوام… اوه خدایا… این خیلی سخته که دارم اینجا می بینمت… نمیتونم… نمیتونم از عذاب راحت شم،خواهش میکنم از پسش بر بیا بل… من نمیدونم اگه… نمیخوام بگمش ولی نمیدونم اگه نتونی باید چیکار کنم

-لیام

زین صداش زد،سرش رو از روی دست بلا که توی دستش بود برداشت و چشم های سرخش دل زین رو لرزوند .

زین سرش رو پایین انداخت و با اخم هایی که حقیقتا بی اختیار روی صورتش نشسته بود بازوی لیام رو گرفت تا بعد از یک ربع درد و دل با بلا ازش جدا شه.

لیام با اینکه میتونست و حال جسمیش عادی بود ولی دلش میخواست حالا از اون آرامش این پسر استفاده کنه پس تکیه اش رو به شونه ی زین داد و از اتاق خارج شد.

لیام واقعا کی انقدر لوس شده بود?

شبیه پسر بچه ی پنج ساله ای شده بود که از عذاب وجدان سنگ زدن به یک پرنده به شونه مادرش پناه آورده بود.

زین وزن لیام رو هم روی خودش گرفت و از بیمارستان بیرون اومد.

توی این یک ماه،هر روز این مسیر رو همراه لیام یا همراه لویی و هری میومد و این سال حتی متوجه روز سال نو هم نشد.

تمام این یک ماه لیام بدون هیچ توجیهی ،ربط و بی ربط خودش رو بین بازوهای زین جا میداد و شاید اکثرا به خوابیدنش ختم میشد.

البته که زین اعتراضی نداشت ولی تمام حس خوبش وقتی درموندگی لیام مقابل چشم های بسته ی بلا رو میدید ، از بین میرفت.

تکلیفی که با خودش معلوم نبود بیشتر از همه حالش رو بد میکرد.

لیام رو میخواست… توی این شکی نبود ولی… ولی آیا لیام رو با تمام شرایطش میخواست?

این براش معضل بود .

لیام کسی بود که انتخاب قلبش بود ولی انتخاب عقلش نبود.

عقلی که میگفت اون دوست دختر داره… اون میتونه با حرکت انگشت کوچیکش تو و همه ی زندگیت رو بخره… قلبی که میگفت تو اونو میخوای و فقط همین مهمه
کی میتونه بگه زین تصمیم داره به عقلش اهمیتی بده?

به خودش که اومد لیام ازش جدا شده بود تا پشت فرمون بشینه و خودش هم در رو باز کرده بود تا کنارش بشینه.

زین و لیام دو ساعت پیش از سالن ورزش با هم خارج شده بودن و نیک و دمی رو توی بهت رها کردن ،طبق عادت این دو هفته به دیدن بلایی که متوجه حضورشون نمیشد ،رفتن و حالا هم به سمت خونه ی هری و لویی میرفتن که دعوت شده بودن.

لیام چند دقیقه یکبار نفس های عمیقش رو با آه بیرون میداد و روی مغز زین راه میرفت… طاقت زین با هزارمین بار ،تموم شد.

-لیــــام…

زین گفت درحالی که چشم هاش رو درشت کرده بود و به سمت لیام مایل شده بود.

light it up and fall in love •|ziam|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now