58

4.1K 516 353
                                    

-نمیشد یه جای دیگه بریم?… حتما هون?… من تمام مدت چند سال اخیرو اونجا بودم

زین غر زد و نزدیک در ایستاد و لب هاش رو بیرون داد… حقیقتا در نمکیرد که چرا باید همراه مادر و خواهراش بیاد به هون… اون اصلا دوست نداشت وقتی استریپرا روی صحنه میان خواهراش اونجا باشن…صبر کن… خواهراش?

-هی وایسید ببینم… چطور میخوایم صفا و دنیارو ببریم تو?

زین با چشم های ریز شده از شک بهشون نگاه کرد… اوه تریشا? میتونست لبخندی فیک تر از اون بزنه?

-اوه سوییتی… معلومه چون من باهاشونم… من مادرشونم

زین چشم هاش ریزتر کرد و اخمی هم بین ابروهاش نشوند… اونا فکر میکردن با کی طرفن?

-مامان میدونی که من چندسال اینجا کار کردم? و تا جایی که یادم میاد همچین قانونی نبود… اینجا چه خبره?

لیام که میدونست زین اصلا بیخیال نمیشه بی توجه به اینکه توی شلوغی خیابون همین حالا هم شناخته شده بودن و تا حدودی نکاه هارو به خودشون جذب کرده بودن با دو قدم بلند نزدیک دین شد و بی معطلی خم شد و دست هاش رو دور زانوهای زین حلقه کرد و اون رو روی دوشش انداخت.

زین جیغ خفه ای کشید و شروع کرد به تکون خوردن.

-چـیــکار میکنی دیوونه?

-خیلی حرف میزنی… همینطور خیلی وول میخوری… آروم بگیر

لیام گفت و بدون کوچکترین عکس العملی به مشت های نسبتا محکمی که به کمرش کوبیده میشد با چند بلند خودش رو به در کلاب رسوند… چند قدم عقب تر صفا و دنیا به برادرشون که همیشه ازش حساب میبردن و حالا مثل بچه گربه ی ضعیفی گیج و خشمگین کوچولویی به نظر میرسید،با صدای بلند میخندیدن… راستش دیگه قرار نبود شرایط مثل قبل بشه و همین حالا صفا تو فکر معرفی دوست پسرش به خانواده بود.

نگهبان جلوی در با دیدن لیام و پسری که فقط باسنش رو میدید خندید و از جلوی در کنار رفت… لیام ضربه ی نسبتا آرومی به رون پای زین زد و خندید و اونو روی زمین گذاشت.

زین بی معطلی مشتش رو توی شکم محکم لیام فرود آور و اخم هاش رو توی هم کشید.

-جواب منــو بده لیام جیمز پین اینجا چه خبــــــ…

-تولدت مبارک

لیام با لبخند بین حرفش پرید و بعد لب هاش رو روی لب های پسر کوچکتر گذاشت و بوسید…. کمی خودش رو از زین که از شدت شوکه شدن همراهیش نمیکرد دور کرد و به لب های نیمه باز و چشم های گرد و قشنگشبا لبخند نگاه کرد… دست هاش دوطرف بازوهای زین گذاشت و چرخوندش .

-اوه خدایا

زین با دیدن دوستاش و آشناها و جلوتر از همه پدرش و نایل که هر کدوم با چند بادکنک توی دستشون دور هم ایستاده بودن چند قدم عقب رفت و دستش رو با ناباوری روی صورتش گذاشت.

light it up and fall in love •|ziam|• COMPLETEDOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz