47

3.9K 475 35
                                    

-فقط ساکت باش

-ولی…

-هری فقط بذار فکر کنم… باشه?مثل همیشه فقط بغلم کن…

هری آهی کشید و بدن باریک اون دختر رو که توی خودش جمع شده بود رو توی بغلش کشید.

تقریبا تا به حال بلا رو تا اون حد درمونده ندیده بود،حقیقتا وقتی شنیده بود شب قبل بین بلا و نایل چه اتفاقی افتاده بزرگترین شوک زندگیش رو تجربه کرده بود و نمیتونست خودش رو کنترل کنه که مثل همیشه فقط شنونده ی خوبی باشه.

-هری

-بله عزیزم?

-خیلی… خیلی بچگانه است که فرار کردم نه?… اون هنوز خوابه فکر کنم… حتی تماسم نگرفته… یا شاید  اونقدر از… از اتفاق دیشب ناراحته که…

-هیش… فکر نکن بهش… شما شاید باید باهم صحبت کنید…هرچند که به نظرم خیلیم اتفاق خاصی نبوده… شما فقط مست بودین

هری درحالی که دستش رو روی موهای کوتاه بلا میکشید میگفت… سرش رو بالا آورد و با دیدن لویی که با چشم های گرد شده نگاهش میکرد و انگار با نگاهش میگفت: *جدا هری? اتفاق خاصی نبود? * ، شونه هاش رو بالا انداخت.

-دلم نمیخواد دوستیشو از دست بدم ولی حالا… خدایا گند زدیم

-کامان بلا… این چیزی نیست که حل نشه

لویی گفت قبل از اینکه طرف دیگه ی بلا بشینه و اون بغل کنه،حالا بلا بین اون دوتا پسر نشسته بود و از هر سمت یکیشون رو توی بغل گرفته بود.

-ممنونم که همیشه هستین پسرا… شما بهترینین

-آو

لویی و هری با هم گفتن و بلا رو بیشتر فشار دادن.

بلا هنوز حس میکرد افسار زندگیش کاملا ازدستش درد رفته و هیچ چیزی توی زندگیش روند طبیعی نداره و این میترسوندش… خوابیدن با دوستش توی مستی? خدایا این یک شوخی مسخره بود… نه?

با شنیدن صدای زنگ گوشیش علاوه بر خودش اون دوتا پسر هم از جا پریدن و با کنجکاوی روی گوشی که روی میز بود هجوم بردن.

-خودشه… بلا خودشه

لویی با هیجان گفت و این استرس بلا رو یک میلیون برابر میکرد… با تردید گوشی رو با دست های سردش از روی میز برداشت و با هزار کلنجار انگشتش رو روی اسلاید سبز رنگ کشید .

-الو… بلا?

این شاید جزو معدود دفعاتی بود که اون رو به اسمش صدا میزد و این یعنی که نایل کاملا متوجه شرایط بود.

-سلام

-سلام… امممم… من… خب…

-بابت دیشب معذرت میخوام

بلا گفت درحالی که چشم هاش رو بسته بود و تند تند کلمات رو پشت هم میچید… و البته هری و لویی که مثل دوتا پسر بچه ی شیطون با هم میجنگیدن تا بتونن گوششون رو به گوشی بچسبونن و صدای نایل رو بشنون.

-چی?… فاک نه من باید معذرت بخوام بلا… واقعا مست بودم… جدی میگم… خیلی زیاد… لعنتی ما یه بطری ودکا رو دوتایی خوردیم

-خب… من… احساس میکنم که… نباید صبح فرار میکردم… بابت اونم…

-درک میکنم… شاید بهتر شد… باور کن نمیتونستم توی صورتت باهات حرف بزنم

-منم…

سکوت عجیبی چند لحظه پشت تلفن ایجاد شد… هر دو به این فکر میکردن که با این شرایط آیا شخص مقابل بازم میخواد ببینتش یا نه? شاید خواستن فعل درستی نبود… در واقع میتونستن توی صورت هم نگاه کنن یا نه?

-خب…

-خب… پس…

-اممم… من… فکر کنم باید حاظر بشم و برم سالن…

-اها… باشه… پس خدافظ

-خدافظ

نایل با تردید و صدای آرومی خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد،دست  پشت گردنش کشید و به مبل خیره شد… این مبل دیشب چه چیزهایی به خودش دیده بود?… خدایا این خجالت آور بود… اونا هنوز خیلی هم ، همدیگه رو نمیشناختن و این خیلی کلیشه ای بود و نایل رو یاد فیلم های درجه دو هالیوودی می انداخت.

-خب نایل… اینم از شروع گندایی که قراره بزنی… میدونستم قراره کنترل زندگیم از دستم خارج بشه

نایل با خودش غر زد و سمت حموم رفت.

-اره… برو خودت رو بشور… ولی این باعث نمیشه دیشب برگرده… و باعث نمیشه بلا دوباره توی صورتت نگاه کنه ولی اره… برو خودت رو بشور

با حرص با خودش حرف میزد و هر از چندگاهی با یاد آوری صحنه های جسته و گریخته ای که از دیشب به خاطر داشت کف دستش رو روی پیشونیش میکوبید.

طرف دیگه بلا دوباره بین اون دوتا روی مبل کز کرده بود و به گوشیش که روی میز بود زل زده بود:

-اون دیگه حتی توی چشم هام نگاهم نمیکنه… قسم میخورم این دوستی همون دیشب تموم شد براش…

⚫⚫⚫
دوباره مسخره بازیای واتپده
تو دوتا چپتر آپ میشه

light it up and fall in love •|ziam|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now