12: Noodles

745 110 42
                                    


'جنی'

5:18 pm

خورشید در حال غروب بود که لیسا من رو برای خوردن غذاهای خیابونی اورد. هنوزم صدای هیاهو شهربازی رو از اینجا میشنیدیم.

"هی این یکی چطوره!"
لیسا بین همه به یک دکه نودل اشاره کرد.

"حتما. من با هرچیزی خوبم."
در حالی که بازوش رو دور خودم حلقه میکرد با لبخند جواب دادم.

لیسا دوتا کاسه نودل داغ سفارش داد و یه مادربزرگ بهمون سرویس داد. در حالی که روی چهار پایه های پلاستیکی داخل چادر نشسته بودیم، بخار از کاسه ها بلند میشد و بوی لذت بخشی رو پخش کرده بود.

"همممم این بوی عالی داره."
نظر دادم.

"درسته، غذای خیابونی بهترینه."
لیسا با خنده موافقت کرد.

"شما بچه ها باهم عالی به نظر میرسید؟ قرار میذارین؟"
مادربزرگ با لبخند پرسید، اون علی رغم چین و چروک روی صورتش جوون به نظر میرسید.

"بله میذاریم. این زن زیبایی که اینجاست دوست دخترمه."
لیسا جواب داد بعد دستم رو گرفت و با انگشت شصت اون رو با عشق نوازش کرد.

وقتی به چشمای معشوقم خیره شدم احساس کردم هزاران پروانه در شکمم به پرواز در اومده، احساس کردم با عشق خیلی زیادی داره بهم نگاه میکنه. خدایا، اون عالیه. من تو زندگی گذشتم ممکنه چند نفر رو نجات داده باشم که الان مستحق این شخصی که الان مقابلمه باشم؟

"شما بچه ها واقعا شیرین هستین. یادمه وقتی همسن شما بودم به همین اندازه دیوونه شوهرم شده بودم."
تعریف کرد و خندید.
"عشق وقتی جوونه خیلی خوبه."
با پاک کردن میز کنار ما کارشو تموم کرد و با ورود مشتری دیگری به چادر با سینی فاصله گرفت.

"لیسا؟"
برای جلب توجهش صداش زدم.

"هممم؟"
اون که هنوز دست من رو گرفته بود جواب داد.

"میتونیم بخوریم؟ رشته ها دارن سرد میشن."
به ارومی خندیدم.

لیسا گفت:
"درسته. نودلا. بزن تو رگ عزیزم، بعدش میتونیم بالاخره به اون رویداد کریسمس که میخواستی، بریم."
دستمو رها کرد تا نودل هامون رو بخوریم.

"وای خوشمزس!"
با نشون دادن انگشت شصت تعریف کردم. لیسا فقط سرش رو تکون داد و با حماقت لبخند زد.

لیسا در حالی که کاسه نودل رو تا نصف راه برده بود ناگهان صحبت کرد.
"هی جن... میدونستی... خوردن زیاد نودل برات مضره؟"

"هان...؟"
در حالی که هنوز نودل هارو میخوردم با گیجی پرسیدم.

"من یبار یه پسره رو از دبیرستانم تو تایلند میشناختم، اون وسواس رشته ای داشت. هر روز صبحانه، ناهار و شام، نودل میخورد. هیچی جز نودل نمیخورد."
لیسا فاش کرد.

One Day ( jenlisa ){Translated}Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum