16: Come home

664 106 41
                                    

'لیسا'

8:47 PM

تو تاکسی در حین مسیر جنی روی شونه من خوابید، احتمالا باید خیلی خسته باشه. به این فکر کردم باید بعدا از خواب بیدارش کنم اگه هنوز خواب باشه چی، کمی احساس ناامیدی کردم.

جنی یه یه جایزه بهم بدهکاره و اگه امروز اونو نگیرم احتمالا دیگه فرصتی ندارم.
' آیش... لیسا چرا انقدر منحرفی، چه کوفتیه فقط  
بذار باشه!' از اینکه همچین افکاری داشتم خودمو سرزنش کردم فقط باید بذارم راحت بهم تکیه بده.

صحبت های قبلی باعث شده بود که ترکیبی از هیجانات رو احساس کنم.‌ اون بهم اطمینان داده بود و احساساتش نسبت بهم رو تایید کرده بود.‌ همه چیز با اون شگفت انگیز احساس میشد، شب تاریک بود و هر لحظه این بیشتر میشد.‌

از شیشه تاکسی به بیرون نگاه کردم. در حالی که ماشین از کنار منظره حیرت امیز رد میشد، برف از آسمون به پایین میریخت. ' اگه خودتو نگه دارم این خودخواهانست؟ دوست داشتن تو که بیش از هر زمان دیگه ای طعم عشق ورزیدن باهات رو چشیدم،
اشتباهه؟

به تمام احتمالاتی که از سرم رد میشد فکر کردم، هر کدوم پیچیده تر و متناقض تر از گذشته. و چی؟ جنی روز قبل بدون سرنخ بیدار میشد و من میتونستم عکسا رو بهش نشون بدم، فیلم هایی از ما که اونو فریب میداد اما از نظر اون تهیونگ دوست پسرش بود و اونو دوست داشت.

من فقط یه همکار چندش نبودم که احتمالا زمانی که معشوقش دور بود باهاش تصادف کنم و ازش سو استفاده کنم. من فقط کسی بودم که به رابطه فعلی اون حسادت میکردم و میخواستم اونارو با دروغ از هم جدا کنم. هیچکدوم از این استدلال ها به نفع من نبود.

ناخودآگاه اشکام روی گونه هام سر خورد که با احتیاط بلافاصله اونا رو پاک کردم. من خودمو در این لحظه نمیبازم. من باید بخاطر جنی قوی باشم.

صدایی کلفت از جلوی ماشین به طور گرمی گفت:
"میدونین خانم... راحت تر میتونی با کسی مخصوصا کسانی که دوسشون داری صحبت کنی تا اینکه همه چیزو پیش خودت نگه داری."

با تعجب به راننده پیر که نگاهش رو به جاده دوخته بود نگاه کردم. فراموش کردم کسی برامون رانندگی میکنه.

"چیکار میکنی... اگه کسی که دوسش داری، یکی دیگه رو دوست داشته باشه چون تورو به خاطر نمیاره؟"
به ارومی ازش پرسیدم، نمیخواستم جنی از خواب بیدار بشه.

احمقانه به نظر میرسید که از یه غریبه همچین سوال غیرعمدی میپرسی اما فعلا دیگه به سختی مهم بود. قبل از جواب دادن سکوت کوتاهی برقرار بود.

"من هرکاری که لازم باشه برای جلب دوباره اونا انجام میدم و اونارو وادار میکنم همه خاطراتمون رو بهم پیوند بدن چون میدونم که هیچکس دیگه ای تو این دنیا وجود نداره که ارزش جنگیدن رو داشته باشه. من فقط به خونشون میام."
راننده پیر با خونسردی گفت و حرفای اون باعث شد دردی رو تو سینم احساس کنم.

One Day ( jenlisa ){Translated}Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon