6: Injured

914 132 69
                                    

'جنی'

*بیرون بیمارستان*

"هی صبر کن!"
در حالی که من سرعتمو بیشتر میکردم دختره دنبالم میومد.

اوه درسته، اسمشو نپرسیدم. هرچی من فقط اونو میمون صدا میزنم.

"گفتم برای من صب کن هیی؟"
آیش این میمون خیلی لجبازه.
اون چرا حتی دنبالم میکنه؟ چون دوست دخترمه؟
اما اون حتی یه عکس که باهمدیگه گرفته باشیم رو نداره. اوف.

ناگهان ایستادم، چرخیدم و بهش گفتم که دیگه از تعقیب کردن من دست برداره.

"وایس- آه..."
توقف یهویی من باعث شد بهم برخورد کنه و عقب بیوفتم، به نظر میرسید همه چیز به آهستگی حرکت میکنه.

واقعا که، من تازه مرخص شدم و حالا دوباره این مصیبت سرم اومد. همون موقع در حالی که میمون بدنم رو گرفته بود با راحتی پشت سرش روی زمین بود و بازوشو دور کمرم احساس کردم.

"حالت خوبه؟"
با چشمایی که پر از نگرانی بود پرسید.

من از اون چیزی که اتفاق افتاد، عکس العمل سریعش و از اینکه حالا چقدر بهم نزدیکیم شوکه شدم. چشمام به طور غریزی سمت لبهاش کشیده شد. اونا خیلی به نظر بوسیدنی میرسیدن.
آب دهنمو قورت دادم.

"ه-هی لطفا بهم بگو حالت خوبه؟"
با شنیدن حرفاش دوباره به واقعیت برگشتم.

به عقب هلش دادم.
"من-من خوبم."
بلند شدم و امیدوار بودم که اون نتونه صورت گرم منو ببینه.

====***====***====***====

'لیسا'

"گفتم برام صب کن هیی؟"

آیش... این دختر... چطوری میتونه با اون پاهای کوتاهش انقدر سریع راه بره!

به تعقیبش ادامه دادم.
"وایس- آه.."

لعنتی! به طور غریزی بلافاصله با دست چپ سرشو گرفتم و بازوی راستمو دور کمرش پیچیدم تا از افتادنش صدمه ای نبینه.

وقتی روی سنگ ناهمواری افتادم، احساس درد شدیدی کردم اما جنی بیشتر اهمیت داشت.

"حالت خوبه؟"
با نگرانی پرسیدم.
طاقت نداشتم برای بار دوم بهش صدمه بزنم.

اون نمیخواد جواب بده. درواقع بهم نگاه نمیکنه. اون داره به‌... لبام نگاه میکنه؟ بعد فهمیدم که چقدر بهم نزدیکیم و هنوز توی آغوشمه. خدای من! اوه خدای من!

"ه-هی لطفا بهم بگو حالت خوبه؟"
پرسیدم و سعی کردم توجهش رو جلب کنم.

قسم میخورم اگه از این موقعیت خارج نشیم واقعا وسوسه میشم ببوسمش. نه اینکه نخوام اما هنوزم باید به جنی احترام بذارم و حتی دوست دختر واقعیش هم نیستم.

One Day ( jenlisa ){Translated}Onde histórias criam vida. Descubra agora