41: Goodbye

452 77 20
                                    


'جنی'

چند ساعت گذشته؟ یا فقط چند دقیقه هست که گذشته؟ هیچ سرنخی نداشتم که چه مدته اینجا روی زمین بسته افتادم. پهلوم درد گرفته و دستام در تلاش برای بیرون اومدن از طناب محکم خسته شده بود. تهیونگ بعد از اون حرفای کوتاه با من در مورد برنامه روان پریشون خودش که بحث کرد، هیچجا دیده نمیشد.

از یه طرف باید سپاسگزار باشم که هنوز اتفاق بدتری برام نیوفتاده. من هنوز وقت داشتم، امیدوارم نیروهای کمکی به دادم برسن و نجاتم بدن. لیسا پیدام میکنه. اون میاد و منو نجات میده.

به اطرافم نگاه کردم و ظاهر تو یه کلبه رها شده بودم. هیچ پنجره ای نداشت و تنها منبع نور از ترک در چوبی بود. اینجا به جای بوی عطر بوی یونجه و مدفوع حیونای صد سال پیش میومد. 

در یهویی باز شد و تهیونگ ظاهر شد. به جای یه سال پنج سال پیرتر به نظر میرسید، تمام آثار جوونیش از بین رفته بود و حالا جاشو به یه مرد پست و عصبانی داده بود.

"هی بیب حالت چطوره؟"

وول خوردم و به اندازه ای که دهنم میذاشت سر و صدا کردم.

"خوبه که میشنوم هنوز شرایطت به اندازه کافی خوبه... تا من به فاکت بدم."
اون گفت و در حالی که پوزخند میزد خم شد تا بدنمو نوازش کنه.

"هممممووهمدزتازتتمممهمه"

"اوه خفه شو!"

وقتی بهم سیلی زد احساس درد شدیدی رو گونه چپم کردم. اشک تو چشمام جمع شد. 

"بهتر شد. حالا یه دختر خوب باش و اون دهن قشنگتو ببند وگرنه قبل از شروع لذت واقعی یه درس درست و حسابی بهت میدم."
دکمه شلوارشو باز کرد.

~~~~~~~~~~~~~~

'لیسا'

"لطفا همینجا نگه دار، ممنونم."

از تاکسی پیاده شدیم و من هزینه رو پرداخت کردم. حومه سئول بودیم که خیلی دور از شهر نبود اما کاملا مخفی بود. جاده ها گیج کننده و پیچ در پیچ بودن، شک داشتم که هر راننده تاکسی به اینجا بیاد. حتی با وجود اینکه قبلا آدرس رو به جیسو دادم، قلبم فرو ریخت و یه واقعیت رو فهمیدم اینکه پلیس هیچوقت به موقع نمیرسه. فکر کردم جای مناسبی برای قتله، این فقط اضطرابم رو بیشتر میکرد.

من و مینا کل مسیر صحبت نکرده بودیم. اون جلو نشسته و راننده رو راهنمایی میکرد از کجاها بره. برام جالب بود بدونم چند بار اینجا اومده که انقدر این مکان رو خوب میشناسه.

"اینه. خونه مزرعه. اینجا جاییه که تهیونگ هروقت بخواد استرسش رو از بین ببره میاد. وقتی که میخواد یه سری مسائل رو حل و فصل کنه. امروز صبح بهم گفت میاد اینجا، مطمئنم جنی داخل اینجاست."
مینا به خونه ای متروک که مقابلمون بود اشاره کرد. هیچ نگاه چشم پوشی ازش دیده نمیشد اما اونم ابراز همدردی نمیکرد.

One Day ( jenlisa ){Translated}Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang