35: It's you

690 87 63
                                    


'جنی'

از روی چمن های کوتاه شده رد شدیم، برگ درختان بخاطر قطره های بارانی که قبل از این باریده بود برق میزدن.‌ لکه تیره ماه ارغوانی به نظر میرسید.

"بگیر."
لیسا دستمو ول کرد و کلاه ایمنی که از موتورش اویزون بود رو بهم داد.

"خودت چطور؟"
پرسیدم.

من حتی به خودم رحمت نداذم بپرسم که کجا میریم و میخوایم چیکار کنیم. تو این لحظه به نظر میومد که این چیزای کوچیک خیلی بی اهمیتن. مهم اینه که من باهاش بودم. همه اینا غیر واقعی احساس میشد.

"من خوبم، فقط اونو بپوش."
اون گفت و چند ثانیه بعد قبل از سوار شدن لبخند کوچکی زد.

کلاه ایمنیرو محکم روی سرم گذاشتم و پشتش نشستم. قبلا هیچوقت سوار موتور نشده بودم.

"هوم... اگه بخوای میتونی منو نگه داری، برای امنیت خودت میگم."
لیسا زمزمه کرد.

سرمو تکون دادم، دستامو دور کمرش حلقه کردم و بدنم رو به مال اون فشار دادم. لحظه ای احساستنش کردم اما سریعا اروم شدم.

"آماده ای؟ بریم."

در حین سرعت گرفتن، هوای سرد شب به صورت هردومون برخورد میکرد. اکثر مردم تو خونه و مکانی در حال جشن گرفتن سال نو بودن، خیلیا با دوست خانواده و آشناهاشون بودن و من صدای موتور اون تنها چیزی بود که میتونستم بشنوم.
(یه چیزایش رو از خودم در اوردم جملش خیلی الکی بود🙍)

کمرش رو محکمتر بغلکردم، گونم رو به پشتش فشار دادم و لوی اونو استشمام کردم. همون عطر و بوی آشنایی بود که من عاشقش شدم. شاید غیر قابل توصیف باشه اما عطر و بوی اون بهم ارامش میداد و باعث میشد احساس خوبی داشته باشم. خدا میدونه  که من الان مثل یه احمق عاشق به نظر میرسم اما دقیقا این همون کاریه که اون باهام میکنه. کیم جنی از دست رفتی...

"نمیخوای بپرسی کجا میریم؟"
لیسا پرسید. میتونستم تعجب تو لحنش و اخم های کوچک صورت بی عیبش رو تشخیص بدم.

"نه واقعا برام مهم نیست که منو کجا میبری. کاملا بهت اعتماد دارم."
تایید کردم.

صدای آه از روی آسودگی اونو شنیدم و با فکر چیزی که گفتم به ارومی لبخند زدم.

"رسیدیم."
لیسا گفت و از موتور پیاده شدیم. ما تو ساحل بودیم.

با هیجان گفتم:
"وای... درواقع هیچوقت تو شب به ساحل نیومدم."

این یکی از چیزای کوچیکی بود که واقعا فکرشو نمیکنی، مفهوم رفتن به ساحل برای یه بعد از ظهر آفتابی بود که اونجا یه پیک نیک داشته باشیم و به امواج دریا نگاه کنیم. شاید بعضی مرغای دریایی و قطعا چادرهای برافروخته ای که کنار دریا بودن. الان اینجا بخاطر تزئینات سال جدید بلکه همینطور چراغا که تا حدی روشن بودن واقعا زیبا به نظر میرسیدن.

One Day ( jenlisa ){Translated}Место, где живут истории. Откройте их для себя