20: Forget me

613 99 46
                                    

'جنی'

11:12 PM

روی پله های مغازه روبروی شیرینی فروشی که بسته بود نشستم. اینجا تنها جایی بود که میخواستم باشم و تقریبا هیچکس اونجا زندگی نمیکرد. دونه های برف به ارومی از اسمون روی زمین میافتادن. اروم و تقرییا مسالمت آمیز بود جز اینکه جنگی سخت تو ذهنم وجود داشت.

کت قهوه ای چرمیم رو پوشیده بودم، بیرون هوا سرد بود. البته اگه من اینجا یخ هم بزنم این موضوع مهم نیست. آهی کشیدم، بخار از دهنم بیرون اومد و تو هوا ناپدید شد. من نمیتونستم اینجا هم از هق هق دست بردارم، اشکم رو برای زنی میریختم که هنوز نمیتونستم بپذیرم فقط یه همکاره.

مطمئنا چیز دیگه ای بین ماست که ناگفته بود. یه فقط بخاطر یه روز نمیتونستم خیلی سریع و سخت دنبالش بیوفتم. حتی همین الان بعد از دونستن اینکه همه چیز فقط یه دروغه، میخوام ببینمش. این طبیعیه یا من فقط داشتم دیوونه میشدم؟

انگشتامو بین موهام کشیدم، آرزو داشتم زمین باز بشه و منو ببلعه. فقط در عرض چند ساعت و چند دقیقه و من الان زمان هم نمیدونم، همه چیزو فراموش میکنم و من حتی نمیدونستم این چیز خوبیه یا نه.

من با دوست پسرم که فک کنم تهیونگه به حالت عادی برمیگردم و لیسا فقط یه همکار معمولی تو حافظه منه که هرگز از ذهنم رد نمیشه که چنین ارتباط عمیقی با من داشته. طبیعیه. من از اون به بعد با یه دروغ زندگی میکنم. اشک گوشه چشمم رو پاک کردم. لعنتی اینا فقط مدام میان.

~~~~~

" متاسفم."
به ارومی پشتش زمزمه کردم، اون خیلی بوی خوبی داشت.

"هی هی اشکال نداره. من خوبم."
با اطمینان خاطر گفت، منو به ارومی دور کرد تا 
بتونم باهاش رودررو بشم.
"ببین من قویم!"
اون جلوی آینه وانمود کرد و مثل احمقا لبخند زد.

در حالی که اشکامو پاک میکردم کمی خندیدم.
"یاح تو یه احمقی."

"موفق شدم. این جنی منه. دیگه هیچوقت نذار
گریت رو ببینم جز اشک شادی آراسو؟"
اون در حالی که صورتمو قاب کرده بود به ارومی
گفت و لبخند زد، منتظر جواب من بود.

~~~~~~

چند قطره اشک از چشمام سرازیر شد، اینبار زحمت پاک کردن چشمهام رو نکشیدم.

به جفت چکمه های مشکیم خیره شدم، اونا از داخل خز داشتن و پاهام رو گرم میکردن. وقتی تو بازار بودیم لیسا اونارو برام خریده بود.

~~~~

"ایناهاش نینی!"
لیسا صدام زد و به من اشاره کرد تا جلوم برم. به طرف جایی که اون بود رفتم و دیدم یه جفت چکمه زمستونی مشکی بالا گرفته.

One Day ( jenlisa ){Translated}Where stories live. Discover now