4: Accident

851 136 28
                                    

'جنی'

تهیونگ صبح زود رفت و منو تو رختخواب تنها گذاشت. آه... در تعجبم که امروز باید چیکار کنم. باید از جیسو بخوام که تو مراسم کریسمس همراهیم کنه؟ گوشیم رو در اوردم و اول به تهیونگ پیام دادم.

_
به اوپا ♥️😚:
'سفر ایمنی داشته باشی عزیزم.'

یک پاسخ از اوپا ♥️😚:
'ممنونم عزیزم (: '

_

با دیدن جواب سریعش لبخند زدم.

_

به جیچو 🍗:
'هی جیچو، برای امروز برنامه ای داری؟'

دو پاسخ جدید از جیچو 🍗:
'یاح جندوکی من میخوام با آیرین و سولگی برم اسکی!'

'چرا؟ با تهیونگ اوپا نیستی؟'

به جیچو🍗:
'نه، تهیونگ یه مورد اورژانسی براش پیش اومد و زود به سئول برگشت.'

دو جواب از جیچو🍗:
'چی؟ اما فک کردم میخوای به مراسم کریسمس بری!'

'اوه نه، میخوای درعوض من همراهیت کنم؟'
_

لبخندم ناپدید شد و یادم اومد که کسی رو ندارم تا باهاش به مراسم برم. نمیخواستم جیسو رو با خودم بکشم و بذارم برنامه هاش با دوستای دیگش لغو بکنه.

_

به جیچو🍗:
'اشکال نداره. شما بچه ها برید اسکی، من امروز میخوام به کافه برم. اینجا هم مغازه های زیادی داره!!!'
_

سعی کردم به نظر خوشحال برسم، معمولا جیسو میتونه فورا بگه  که من دروغ میگم اما وقتی صحبت از پیام میشه اون خیلی خوب نیست. 

_
یک جواب از جیچو🍗:
'باشه خوش بگذره، مراقب باش جندوکی!'
_

آهی کشیدم. حالا باید چیکار کنم؟
اوف، فقط میرم بیرون و قدم میزنم. به هر حال تو اتاق این هتل نمیشه بمونی.

___***___***___***___***___

'لیسا'

با نفس نفس از کوه بالا میرفتم. این کوه مثل چی بزرگه! هیچکس حاضر نیست از این کوه بالا بره فقط برای به صدا در اوردن زنگ احمقانه ای که حتی واقعا آرزو هم براورده نمیکنه.

از این بدتر که دارم وسایل اسکی رو با خودم حمل میکنم تا بعدا بتونم پایین بیام. چرا دوباره اینکارو میکنم؟  بخاطر امید کوچیک و رقت انگیزی که بتونم دوست دختر جنی بشم. درسته لالیسا، تو خیلی رقت انگیزی.

بعد از دو ساعت کوهنوردی، همه جام بی حس شده بود و احساس ژله مانندی میکردم اما در فاصله کمی از خودم سرانجام میتونستم چیز ایستاده ای ببینم که زنگی ازش آویزون شده.

"اینه، من انجامش دادم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


"اینه، من انجامش دادم. خدای من کارت خوب بود لیسا."
هوفی کشیدم و روی برفا نشستم تا نفسی تازه کنم.

بعد از مدتی بلند شدم و به طرف زنگ رفتم.
"هیچوقت فک نمیکردم با این مسئله کنار بیام اما بهرحال اینجا ادامه داره."
زمزمه کردم.

چشمامو بستم و بیصدا تو سرم آرزو کردم.
' فقط یه روز. خیلی نیاز ندارم. فقط یه روز بذار دوست دخترش باشم. لطفا. '
چشمامو باز کردم و زنگ رو زدم.

"خب طراوت بخش بود. نمیدونم چه کاری برام انجام میده اما باشه."
خندیدم. در حالی که وسایل اسکیمو پوشیده بودم از شیب پایین میرفتم، سرمو به ضعف خودم تکون دادم.

___***___***____***___***___

'جنی'

تصمیم گرفتم که بیرون بگردم، نمیدونستم کجا برم یا چیکار کنم. اینجا ایستادم و دونه های برف رو که به آرومی میریختن تماشا کردم. به این فک میکردم که چقدر زیباست.

"یاح تکون بخور! یااااح از سر راه برو کنار رفیق!!"

با تعجب برگشتم و....

آخرین چیزی که احساس کردم برخورد به شخصی و افتادن سرم روی یه تیکه سنگ صاف بود.

___***___***___***___

' لیسا'

همونطور که در حال اسکی از کوه بودم، فهمیدم که نمیدونم چطوری سرعتمو کنترل کنم.

"این شیب لعنتی زیاده که من خیلی سریع میرم! چطوری سرعت اینو کم کنم؟"

سعی کردم روشهای کند کردن اسنوبردهامو پیدا کنم. وقتی سرمو بلند کردم تا ببینم کجا میرم از شوک چشمام گشاد شد.

"اون دختره اونجا وسط کوه اسکی چیکار میکنه!
یاح تکون بخور! یاااح از سر راه بروکنار رفیق!!"

سعی کردم با استفاده از چوب اسکیم جلوشو بگیرم اما بازم بهش برخورد کردم. وقتی به دختره برخورد کردم، روی زمین افتاد و سرش به سنگ صافی خورد.

"لعنتی! لعنتی! چرا این همه بدبختی همیشه واس من اتفاق میوفته؟"
با نگرانی سمتش دویدم تا بررسی کنم که هنوز زنده هست یا نه!

"خوبی- جنی؟ خدای من لعنت بهش!"
به محض اینکه فهمیدم دختره کیه فریاد زدم. بلافاصله بلندش کردم و با عجله ب نزدیکترین مکان بردمش.

"آجوشی لطفا کمکم کنید! لطفا به آمبولانس زنگ بزنید."
به صاحب مغازه اسکی فریاد زدم.
اون منو دید که جنی رو حمل میکنم و فهمید و خواستار آمبولانس شد.

****************

ووت فراموش نشه لطفا♥️

One Day ( jenlisa ){Translated}Where stories live. Discover now