21: Clock strikes

588 97 49
                                    

'لیسا'

00:00

برج ساعت بزرگ از راه دور زنگ زد اما من اون رو بلند و واضح شنیدم. وقتی ساعت به دوارده رسید، جنی تو آغوش من خوابید.

من قبلا مطمئم نبودم این چطوری کار میکنه. فک میکردم که جنی یهویی از حالت خلسه بیرون میاد و  بلافاصله خاطراتش برمیگرده اما خوشحالم که در عوض خوابیده تا در حین بیدار شدن کنارش نباشم.

در حالی که جنی رو نگه داشته بودم، اشکام رو با یه آرنج پاک کردم. لیسا تموم شد، روز جادوییت تموم شد.

با کمی سختی جنی ذو پشتم سوار کردم و اروم اروم به هتل برگردوندم. در حالی که روی گردنم به راحتی نفس میکشید چیزای ناشناخته ای رو زمزمه میکرد. حداقل تا چند دقیق دیگه تورو به اتاق هتل
میرسونم.

قدم زدن به سمت هتل هرگز به این سرعت نبوده، حتی اگه مطمئن بودم تمام وقت خودمو برای اینکار صرف کردم. لابی هتل ساکت بود، به جز دو مرد گنده سه کارمنده دیگه برای شیفت شب حاضر بودن.

من جنی رو تا اتاقش بردم. وقتی وارد اتاق شدم اونو با احتیاط روی تخت خوابوندم، اون طوری که نمیخواست از گرمای من جدا بشه، کمی ناله کرد.

وقتی ملافه رو روش کشیدم، لبخند غمگینی زدم. چقدر آرزومه کاش الان بتونم نوازشت کنم.

به حموم رفتم بعد مسواک، پاک کننده صورت و بقیه وسایل ضروری حموم رو که با خودم اورده بودم برداشتم بعد دوباره اونا رو تو چمدونم گذاشتم. سمت کمد رفتم و تمام لباسهام رو از اونجا بیرون اوردم، حتی لباسهایی که به خاطر چند ساعت قبل روی زمین پخش شده بودن.

این خنده دار بود که چند ساعت پیش چه احساساتی داشت بعد سمت میز آرایشی رفتم و تمام وسایلم رو جمع کردم و اونا هم توی چمدون گذاشتم. چندین بار اتاق رو بررسی کردم تا مطمئن بشم هیچ اثری ازم پیدا نمیشه. تموم شد.

کفشام رو پوشیدم و چمدونم رو به جایی که جنی خوابیده بود، کشیدم.

وقتی به احتمالاتی که ممکنه جنی درموردمون بخاطر بیاره فکر کردم چند لحظه مردد شدم. احتمالا هیچکدوم. آهی کشیدم.

"حتی اگه منو فراموش کرده باشی، من همیشه بیاد میارم که حس میکنم خوش شانس ترین زن روی زمینم حتی اگه فقط برای یه روز باشه. لطفا لبخند های زیبای خودتو نگه دارو خوشحال باش. حتی با وجود اینکه دیگه نمیتونم تورو مال خودم بکنم یا ادعای عشق خودمو داشته باشم اما از اون همون راه دور مثل کاری که همیشه برات انجام میدادم، مراقبت خواهم بود. بخاطر لبخند لثه ایت ممنونم و بیشتر اون چیزی که فکرشو بکنی دوستت دارم جنی کیم."
زمزمه کردم، خم شدم تا قبل از اینکه اتاق رو ترک کنم پیشونیش رو ببوسم.

One Day ( jenlisa ){Translated}Where stories live. Discover now