40: Mina

451 80 38
                                    


'جنی'

"سلام... هرزه کوچولو. بالاخره بیدار شدی!"
صدای خشنی استقبال کرد. من این صدارو میشناسم.

در حالی که پشت سرهم پلک میزدم سرم درد گرفت، سعی میکرد نور رو زیاد کنه. تلاش کردم تکون بخورم اما با طناب محکم بسته شده بودم.

"همممممپذمذکگ"

سعی داشتم فریاد بزنم و چیزی بگم اما خیلی زود فهمیدم بی فایدست، روی زمین افتاده بودم.

صدای پایی به ارومی سمت من میومد.

"اوه نه... نه فاحشه کثیف! حتی زحمت نکش که بخوای انرژی و نفستو به هدر بدی! اینجا فقط من و تو هستیم."

علیرغم سردرد شدیدم سرمو تکون دادم و چشمام به غیر از معشوق جدیدم کسی دیگه رو ندید.

"همممممرتتمتمونذمگنگممممممهمممم"

تهیونگ همینطور که لبهاشو لیس میزد و دستشو روی فکم میکشید به تلاش آشکارانه رقت انگیزم برای مبارزه یا بندا پوزخند زد. سرمو با انزجار عقب انداختم و بهش خیره شدم. در همین حین فریاد میزدم تا سوراخ جهنم باز بشه و این شیطان رو ببلعه.

"نچ نچ نچ، هنوزم میبینم که این عوضی کوچولو هنوزم پرخاشگره. خب جای نگرانی نیست، بعدا میتونیم این مسئله کوچیک رو حل کنیم. درحال حاضر من چیزای مهمتری تو دستمه. باید باهات کنار بیام... آح... دوست دختر کوچولو بدون شک موهاشو با اضطراب تو دستش میگیره و تعجب میکنه که کجا ناپدید شدی!"
خندید و سمت میز حرکت کرد بعد یه خنجر کوتاه زنگ زده برداشت و بغل کرد.

زمانی که دیدم با بدجنسی چاقوی تیزی رو تو دستش گرفته رطوبت اطراف کره چشمم جمع شد، از ترس وحشت کردم.

لیسا کجایی؟ لطفا به پلیس خبر بده نجاتم بدن، خودت نیا.

"فقط تا جای سرگرم کنندش صبر کن نینی. نمیتونم صبر کنم تا تمام مشتایی که اون دوست دختر دیوونت تو مهمونی بهم زد برگردونم. نمیتونم صبر کنم تا اون صورت خوشگلشو با این خنجر بهم بریزم و اون وقت نمیتونم صبر کنم تا جلوه ویرونی و درموندگی رو ببینم. اونو مجبور میکنم قبل از اینکه گلوت رو ببره در حالی که دارم درست مقابلش به فاکت میدم، تماشا کنه."
تهیونگ با درخشش چشماش چرخی زد و چاقو رو به پشت میز زد.

با شنیدن نقشه وحشتناکش از ترس قلبم اومد توی دهنم. نمیتونستم باور کنم مردی که تو این اتاق باهام ایستاده بود همون مردیه که این همه وقت باهاش قرار میذاشتم. اون موجودی کاملا متفاوت با اون چیزی که میشناختم بود. الان درست شبیه یه هیولا میمونه. تهیونگ قدیمی کجاست؟ حتی با وجود اینکه اون همیشه خیانت میکرد، هرگز به کسی صدمه نمیزد.

باورم نمیشد چند ساعت قبل هنوز توی تختخواب با کسی که منو محکم بغل کرده، ازم محافظت میکرد چیزای شیرین تو گوشم میگفت دراز کشیده بودم. همین دیشب ما تو آپارتمانم عشق بازی کردیم، وعده های ناگفته ای از آینده خودمون دادیم و هر چیزی که برای همدیگه احساس میکردیم، بیرون ریختیم. همین چندی پیش بود که داشتم تو فروشگاه خرید میکردم و به همه کارایی که قرار بود تو آینده با لیسا انجام بدیم فکر میکردم. همه افکارم از ذهنم رد میشدن چون هرکدوم از اونا رو تا سر حد مرگ دوس داشتم و حتی کوچکترین جزئیات زندگیم در مورد کسایی که میشناختم بیاد میوردم.

One Day ( jenlisa ){Translated}Where stories live. Discover now