22: Ppoong

584 95 42
                                    


'جیسو'

*لابی هتل*

"پپونگ!"
در حالی که جنی با ترشرویی سمت من میومد سلام کردم. هوومم چیه؟ این بخاطر... چیزه؟

"یاح! چرا صبح خیلی زود خواستی منو ببینی و حتی اول بهم صبح بخیر نگفتی؟"
جنی در حالی که لباش آویزون بود شکایت کرد.

اوه اون همچین بچه ایه و من حدس میزنم همه چیزو فراموش کرده!

"اول از همه جندوکی، الان ساعت 10 صبحه! این خیلی زود نیست و در مورد صبح بخیر فراموش کردم باشه؟ ذهنم خیلی درگیر بود..."
در مورد قسمت آخر مکث کردم هنوز باید تصمیم بگیر که چطور این مسئله رو بهش بگم.

"هممم چه یهویی مودت تغییر کرده؟ چیزی اذیتت میکنه؟"
جنی با نگرانی پرسید.

با تکون دادن دستم وانمود به خندیدن کردمو بعدا بهش میگم.

"نه من فقط گرسنم و با ایستادن در اینجا وقت زیادی تلف میکنیم. بزن بریم یه کم مرغ بخوریم!"
با اشتیاق گفتم. مرغ بهترینه و این راه حل همه چیزه.

"اوف هرچی."
جنی گفت و چشماش رو چرخوند. اون میدونست تلاش و بحث با من بی فایدس.

____________________

'جنی'

برای صبحونه مرغ سرخ شده داشتیم. خدایا چرا من حتی به خودم اجازه اینکارو میدم؟ و جیسو اونی هم امروز رفتار عجیبی داره. اون مرتب نگاهش رو از من میدزده و به سمت مرغا میندازه. میتونم بگم چیزی داره اذیتش میکنه اما از گفتن به من امتناع میکنه. آهی کشیدم، چرا از وقتی بیدار شدم همه چیز خیلی عجیب بوده؟

"اوه صب کن! بیا بریم اونجا."
گفتم، جلوی جیسو رو گرفتم و اونو به فروشگاه گوجی کشوندم.

ما الان در حال خرید بودیم و نوبت من بود که انتقام بگیرم. حدس میزنم رابطه ما اینطوری کار میکنه. من مرغ خوردن جیسو رو تحمل کردم و اون باید عادتهای خرید بی وقفه منو تحمل کنه.

"به طور جدی جن میدونم که والدینت پولدارن اما مجبور نیستی که این همه چیز لوکس و گرون بخری نچ!"
جیسو نظر داد.

درست بود. والدینم چندان میلیونر نبودن اما من از یه خانواده خیلی ثروتمند بودم. پدر و مادرم یه شرکت تاسیس کرده بودن. اونا سالها اصرار داشتن که من تو شرکتشون کار کنم تا روزی بتونم اونو تصاحب و به عنوان شرکت خودم اداره کنم اما من علاقه ای نداشتم.

من مدیریت امور رو دوس نداشتم یا درباره سهام و چیزهای سهامداری اونا کاملا مطمئنم که اونارو بهم میریزم، اطلاعاتی بدست نمیارم. نمیخواستم عامل خرابی شرکتی باشم که پدر مادرم ساختن. پس در نهایت با جیسو به شرکتی به اسم YGE تقاضا دادم. این یه تجارت کوچیک با ساعات کاری منظم و حقوق مناسب بود. و این به لطف این بود که مقالات تهیونگ رو پیدا کردم. 

One Day ( jenlisa ){Translated}Where stories live. Discover now