13: Christmas event

733 111 26
                                    

'جنی'

6:15 PM

لیسا بالاخره آروم شد که این چیز بزرگی بود چون اون واقعا زود نگرانم میکرد. مدام اصرار داشت که حالش خوبه و ما باید قبل از اینکه بلیط ها به فروش میرسیدن اونا رو تهیه کنیم.

اما نمیتونستم تعجب نکنم... چرا یهویی اونطوری شد؟ واقعا دیدنش در اون حالت بهم آسیب میزنه و من حتی دلیلش رو نمیدونم. اون حاضر نشد بهم بگه.

هرچی باشه... تا امروز میفهمم یا ممکنه فردا هیچوقت نفهمم. همه اون چیزی که امروز اتفاق افتاده رو فراموش کنم. من باید اون قسمت رو در نظر بگیرم.

"نینی؟ الان میتونیم بریم."
لیسا با تکون دستش با یه جفت بلیط جلوی صورتم، صدام زد.

چند بار پلک زدم انگار از بیهوشی در اومده باشم. وای خیلی سخته که به یه دوست دختر جذاب عادت کنی. اون واقعا همیشه انقدر خوب به نظر میرسه؟ یه فقط امروز مخصوصا خوب به نظر میرسه؟ لعنتی من حتی اینم نمیدونم.

سمت ورودی مراسم کریسمس قدم زدیم. پر از درخت های چند رنگ، درختان کوتاه کریسمس و اکلیل هایی بود که با دقت کنار مسیر چیده شده بودن. بعضی ادما که لباس اژدها پوشیده بودن در گوشه ای آواز میخوندن. لیسا مشغول گرفتن عکس از منظره و من بود اما اصلا از خودش نمیگرفت.

اوه درست میشه. با خودم فکر کردم.

به هیچ وجه این شانس عکس گرفتن با اون رو از دست نمیدم.

"این زیباست."
نفس کشیدم.

درست بود، چیدمان همه چیز دقیق و خاص بود. اگه توضیحش انقدر زیبا بود، تپ زندگی واقعی صدبرابر بود.

"درواقع اما تو بیشتر هستی."

سرخ شدم. اوه خدایا اون نمیتونه. چرا اون انقدر لوسه؟!

"یاااح. لوس نباش!"
آهسته به بازوش زدم و اون خندید.

چراغ ها برای همیشه روشن میموندن. من در طول مسیر طرح های پیچیده مجسمه های یخی رو نگاه میکردم. این مجسمه سازای یخ واقعا میدونن چیکار میکنن. یه مجسمه یخی وجود داشت که با نور گرم آبی روشن میشد. جالبه که چطوری ذوب نمیشه.

"لیسایا، سرد نیست چطوری مجسمه های یخی ذوب نمیشن؟ نور داخل اونا به نظر گرم میرسه."
پرسیدم.

"همم شاید به این دلیله که اونا فیک هستن نینی."
لیسا گفت و خندید.

گفتم:
"نه! من تو بروشور خوندم که میگه مجسمه سازا اینا رو از یخ واقعی ساختن!"

لیسا شوکه شده گفت:
"واقعا؟ پس خیلی چشمگیر!"

لبخند زدم. واکنش اون به اندازه یه بچه بانمک بود.

One Day ( jenlisa ){Translated}Where stories live. Discover now