28: lust/love

544 87 39
                                    


'جنی'

"خب به خاطر تقاضاهای بقیه... و استقبال چشمگیر ما از سال قبل شرکتمون تصمیم گرفته سفر دیگه ای به پیونگ‌چانگ برگزار کنه! امسال به عنوان تشکر از همه کارمندای شگفت انگیزمون یه هفته کامل رو تو پیست اسکی میگذرونیم. میخوام از این فرصت استفاده کنم و همه رو بخاطر عملکرد عالیشون تحسین کنم، بدون هریک از شما امکان پذیر نبود. شرکت ما با خیلی از سهامدارای بزرگ همکاری کرده و آینده این شرکت خیلی درخشانه."
آقای یانگ اعلام کرد و همه تو دفتر تشویق کردن.

من وقتی این خبرو شنیدم سعی کردم احساس هیجان کنم اما نمیتونستم. نگران جیسو بودم، فک نمیکنم بتونم به برم سفر و یه هفته بیمارستان به ملاقاتش نرم.

"عزیزم تو خوبی؟"
تهیونگ در حالی که کمرمو به ارومی گرفته بود پرسید. نگاهی بهش انداختم و سرمو تکون دادم.

اون گفت:
"هیجان زده نیستی؟ منظورم اینه که تو همیشه دوس داشتی به مراسم کریسمس بری! مدام در مورد این موضوع باهام صحبت میکردی و مخصوصا سال قبل که نتونستم اونجا همراهیت کنم. ما بالاخره میتونیم بریم اونجا و کل هفته رو باهم باشیم."

لبخند زورکی زدم و اونم بهم لبخند زد. قبل از رفتن سرمو نوازش کزد تا برای ناهار به دوستاش ملحق بشه.

"باید دیوونه شده باشم..."
با خودم زمزمه کردم.

میدونستم که سال قبل به پیست اسکی رفتم و فرصتی برای بازدید از رویداد سالانه کریسمس پیدا نکردم و هنوزم... من این احساس رو دارم که بهش علاقه داشتم. با یه نفر. اما چطوری این امکان داشت؟ تهه اونجا باهام نبود و جیسو با سولگی و آیرین بود. بقیه همکارام با هم گروهی های خودشون رفته بودن. من به طور تصادفی نمیتونستم با یه غریبه به اونجا برم، درسته؟ و چرا هیچ خاطره ای از چیزی ندارم؟ اوف من واقعا از این وضع متنفرم.

آهی کشیدم و خودم برای ناهار رفتم، حس میکنم امروز تنها غذا میخورم.

*بعد از کار*

تهیونگ منو تا جلوی در رسوند و خداحافظی کردم. وقتی که کلید های آپارتمانم رو پیدا کردم و به داخل خونه رفتم سورپرایز شدم چون اونم پشت سرم داخل شد و درو بست.

"یاح! منو ترسوندی!"
جیغ زدم.
"چیکار میکنی؟"

"چیه؟ نمیتونم زیر همون سقفی که نامزدم هست باشم؟"
در حالی که به این اصطلاح تهیونگ چشمامو میچرخوندم با تاکید پرسید و پوزخند زد.

"هرچی من امروز خیلی خستم تا بتونم ازت پذیرایی کنم تهه، میخوام دوش بگیرم."
با بی اعتنایی گفتم، کفشامو در اوردم و از اتاق نشیمن به سمت سرویس رفتم بعد کلیدامو روی میز انداختم و کیف دستی شنلم رو کنارش گذاشتم.

"میخوام بهت ملحق بشم."
تهیونگ گفت، کفشاشو در اورد و دنبالم کرد.

"یاح یاح فکر کردی چیکار میکنی؟ گفتم امروز حال و روز اینو ندارم که ازت پذیرایی کنم. بذار با دل استراحت حموم کنم."
حرفمو که زدم اونو هل دادم تا بتونم در حموم رو ببندم.

One Day ( jenlisa ){Translated}Where stories live. Discover now