32: Truth untold

547 92 41
                                    

'رزی'

طبق معمول همراه جیسو تو بیمارستان بودم. امروز با خودم مرغ سوخاری و سیب زمینی سرخ شده اوردم. کنارش نشستم و درباره روزم باهاش صحبت کردم.

"خب اونی... امروز اتفاقای زیادی نیوفتاد. از خواب بیدار شدم و صبحانه خوردم بعد از اون به سر کارم رفتم. این یه روال خسته کننده بود اما هر روز وقتی به این فک میکنم که میتونم بعد از کار بهت سر بزنم، دوباره پر انرژی میشم."
با لبخند مکث کردم.
"بعد مثل همیشه به دکه های خیابونی رفتم، فک نمیکنم هرگز ازشون خسته بشم و اونجا غذاهای خیلی خوب و ارزونی هم داره! منم اینارو خریدم، همکارم بهم پیشنهاد داد و منم فک کردم الان امتحانش کنم."
با هیجان ادامه دادم.

وقتی خواستم پاکت رو باز کنم صدای مانیتور قلب رو شنیدم. این صدا جور دیگه ای بود؛ سرزنده تر.

بیییپ~ بیییییپ~ بییییییپ~ بییییییپ~

بلافاصله چشمام از شوک گشاد شدن.

از گوشه چشمم دیدم که انگشت جیسو با ظرافت حرکت کرد.

پاکت مرغ و سیب زمینی رو انداختم.

"ج-جیسو..."
دستشو محکم گرفتم، قلبم داشت از سینم در میومد.

انگار که یک معجزه بود، پلک میزد و چشماش داشت به ارومی باز میشد تا خودشو با نور تنظیم کنه.

نمیتونستم باور کنم. بعد از یه سال ارزو و دعا بالاخره خدا صدامو شنید و اجازه داد جیسو بیدار بشه.

"چه...یونگ؟"
جیسو پرسید، در حالی که سعی میکرد بلند بشه کمی گیج به نظر میرسید.

گریم گرفته بود اما تلاش کردم جلوشو بگیرم تا خودمو جلوی جیسو خجالت زده نکنم اما خیلی هیجان زده شده بودم و داشتم از خوشحالی میترکیدم.

"نکن. فقط دراز بکش. الان پرستار صدا م-میکنم."
گفتم و برای پیدا کردن یه پرستار دکمه اضطراری رو فشردم.

"پرستار؟ کجا... اینجا بیمارستانه؟ اوه مرغ من اینجا چیکار میکنم؟ اوه نه- جنی."
با نگرانی گفت.
"من باید در مورد لیسا و تهیونگ بهش بگم!"

به طور عصبی گفتم:
"اروم باش جیسو اونی! لطفا بهم گوش کن. شوکه نشو اما... کمی از زمان عقبی. یه سال تو کما بودی."

جیسو دهنشو باز کرد.

"چی؟"

"اوه خدای من! خواهش میکنم اونی اروم باش."

"چطوری میتونم اروم باشم، من یه سال کوفتی تو کما بودم و انقدر تو خواب مرغ دیدم اما فک میکردم فقط یه شب بوده."

همونطور که جیسو فریاد میزد گوشامو با دستام پوشوندم.

"اما بهرحال- جنی حالش خوبه؟ لیسا؟؟ تهیونگ؟؟؟ لطفا بهم بگو که لیسا و جنی دیگه دارن باهم قرار میذارن و دست اون تهیونگ خیانتکار رو شده."
جیسو سریعا پرسید.

One Day ( jenlisa ){Translated}Where stories live. Discover now