44: I know this is quick but...

506 73 15
                                    


'لیسا'

"آیا میخوای بقیه عمرتو با من بگذرونی؟"

"اوهوم... نه نه این مثل یه دستوره."

"من میخوام تا یه میلیون طلوع دیگه با تو بیدار بشم."

"ایشش... این واقعا احمقانست."

"من فامیلی تورو دوست دارم. میتونم اونو داشته باشم؟"

"وای خدای من خیلی بدتر از دفعه قبل بود!"

همینطور که کنار استخر قدم میزدم داشتم با خودم تمرین میکردم که بعدا چی بگم و این دیوونه کننده بود. نمیدونم بقیه چطوری اضطراب خواسگاری از یه نفر رو چطوری رد کردن. قسمتی از من میدونست که جنی احتمالا منو رد نمیکنه اما با اینحال قلبم از طپش دست نمیکشید. فقط خیلی راها وجود داشت و همه چیز میتونست بخاطر احساساتش اشتباه باشه. آمادگیشو داره؟ اگه پیشنهادم خیلی ساده باشه و اون احساس ناامیدی کنه چطور؟

آهی کشیدم و جعبه رو باز کردم، چشمم به یه جفت حلقه نامزدی براق حکاکی شده افتاد.

"اوه نمیتونم اینکارو بکنم!"
نالیدم، جعبه رو بستم و رفتم تا روی نیمکت بشینم.

من تو پارک پیونگ‌چانگ نزدیکی هتلمون بودم. چند نفر اینجان که عمدتا سالخورده و بقیه با حیووناشون پیاده روی میکردن، هوا خیلی خنک بود. درختا با شادی تکون میخوردن و فضای سبز عاری از زباله بود. پیونگ‌چانگ تعریف یک آرمان شهر کوچک بود. میزان جرم و جنایت هیچوقت بالا نبود، مردم خوب و دوستانه ای داشت، فضا پر جنب و جوش بود و احساسات مثبت همه جا پخش میشد. ایده خوبی بود که اینجا بمونم.

من به جنی گفتم که میخوام صبح به این زودی برای دویدن بیام و خوشبختانه اون اصرار نکرد باهام بیاد چون بخاطر دیشب خسته بود و درد داشت. مسلما من تلاش بیشتری برای خالی کردن انرژیش کرده بودم تا امروز صبح این اتفاق بیوفته.

"انگار اذیت شدی."

با شنیدن صدایی که با من حرف میزد با تعجب نگاش کردم.

"مینا؟!"

زن جوونی که از زمان حادثه تهیونگ ندیدمش جلوم ظاهر شد. به نظر میومد از آخرین باری که دیدمش خیلی بیشتر میدرخشید و لبخند روشنی بهم زد.

"اینجا چیکاری میکنی؟ منظورم اینه که سلام، اوه چه اتفاقیه که اینجا میبینمت... حالت چطوره؟"
پرسیدم، نمیدونستم باید چی بگم.

مینا فقط خندید و روی نیمکت کنار من نشست.

"من عالیم، ممنونم که پرسیدی. دویتم اینجا رو بهم توصیه کرد و باید بگم از اینجا خوشم اومده. من دارم استراحت میکنم... بعضی چیزا رو ارزیابی کردم و حالا احساس بهتری نسبت به خودم که تا به حال داشتم، دارم. ضمنا منم از اینکه اینجا دیدمت تعجب کردم. جنی کجاست؟ چرا اینجا تنهایی؟"
با کنجکاوی پرسید.

One Day ( jenlisa ){Translated}Where stories live. Discover now