39: an eye for an eye

481 78 32
                                    


'شخص ناشناس'

لبه تخت نشستم و به آینه خیره شدم. ویژگی های شکل گرفته یکباره به یه منظره بیمارگونه و انتقام جویانه تبدیل شد. با مچاله کردن یه عکس قدیمی اونو تو سبد کاغذای باطله انداختم.

"توئه لعنتی بهای اینو میدی."

___________

'جنی'

تو آغوش لیسا بیدار شدم و بخاطر حوادث دیشب احساس خستگی کردم. به همون اندازه میخواستم تو رختخواب و گرمای آغوشش بمونم. مجبور شدم چند پلک بزنم و چشمامو باز کنم بعد با احتیاط از روی تخت بلند بشم. لیسا هم پلک زد اما بیدار نشد.

داخل سرویس شدم، سریعا دوش گرفتم و گناه رو که احتمالا دائم در روح من نقش بسته بودن از روی خودم شستم.

دیروز به خودم گفتم که برای رفتار عالیش یه پاداش خوب بهش میدم پس این اسباب بازی در واقع نیمی از سورپرایزم بود. چند هفته قبل که در حال خرید آنلاین بودم، یه آگهی تبلیغاتی برای اسباب بازی های بزرگسالا بود که منو کنجکاو کرد. بعد از اینکه اون روز کلی با خودم کلنجار رفتم، یکی که پوستو میسوزوند پیدا کردم و همون چیزی بود که خریدمش. باید اعتراف کنم حتی برای خودمم غیر منتظره بود که همچین چیز ناپسندی رو خریدم اما اون روز کِرم داشتم و میل جنسیم باعث جسارتم‌ شد.

امروز میخواستم برای لیسا صبحونه درست کنم. این ساده بود و شاید بقیه بهم بخندن که اینو توی لیستم نوشتم اما این کاری بود که من میخواستم انجام بدم.

بعد از دوش گرفتن و آماده شدن به اتاق نشیمن رفتم و ساعت رو چک کردم. 6 صبح. این عالیه! باید وقت داشته باشم که به فروشگاهی تو همین نزدیکی برم و چیزایی که میخوام رو بخرم. اگه فقط یخچالمو با  مواد غذایی و مایعات پر میکردم دیگه لازم نبود برای خریدن یک کیلو مواد غذایی انقدر زود بیدار شم اما خب وقتی تنها تو خونه زندگی میکنی و بیشتر وقتت سر کاری، کابینت های خالی یه کار عادیه. 

کیف پول و کلیدام رو برداشتم، تصمیم گرفتم یه یادداشت برای لیسا بذارم تا وقتی لیسا از خواب بیدار میشه تعجب نکنه کجا رفتم. تلفنمو روی میز ناهار خوری گذاشتم چون بعدا نمیخواستم خیلی چیزا رو با خودم حمل کنم، علاوه بر این فقط پونزده دقیقه راه بود که به اونجا برم و با کله برگردم.

«من برای خریدن مواد غذایی رفتم ببرون، زود برمیگردم عشقم»

بعد راهی فروشگاه شدم.

__________________

در حین برداشتن میوه های تازه، با آهنگ جدیدی که تو فروشگاه پخش میشد همخونی کردم. این یه اهنگ از گروه مورد علاقم بود، من همه اهنگای اونا رو بلد بودم که اتفاقا زیاد هم نبود.

همونطور که چندتا آووکادو تو سبدم میذاشتم، روس ستون فقراتم احساس خنکی کردم. دور و برم نگاه کردم و به غیر از چندتا مشتری متوجه هیچ چیز غیر عادی نشدم. عجیبه... یجورایی احساس میکنم یکی داره تعقیبم میکنه. فکرای منفیم رو کنار زدم و به قسمت مرغا رفتم.

بعد از اینکه چند تا دور زدم قبل از اینکه اونجا رو ترک کنم برای پرداخت به سمت صندوق رفتم. از اونجایی که لیسا قصد داشت با من زندگی کنه لوازم بهداشتی اضافی هم خریده بودم. فکر اینکه با اون زیر یه سقف زندگی کنم باعث میشد گیج بشم، تقریبا مثل این میموند که ازدواج کردیم. این احساسی بود؟

"هوم میس؟"

از افکار هذیونم دور شدم و سریعا در حالی که صندوقدار انگار که من خنگم برام اخم کرده بود، لبخند احمقانم رو از روی صورتم کنار زدم. سرزنشش نکردم، هنوز آفتاب نیش نزده بود و حتی جیرجیرک ها صدا نمیدادن و اون مجبور بود برای شیفت صبحش اینجا باشع تا مشتری هارو رد کنه. من خیلی احمقانه عاشق شده بودم.

بعد از عذرخواهی کوتاه و پردواخت هزینه لوازمم با سه کیف سنگین از فروشگاه بیرون رفتم. در حالی که تصور میکردم لیسا سروصدا و دعوا راه میندازه تا اونا رو برام نگه داره چون خسته شدم، از درون خندیدم. 

*صدای پا*
نمیدونم صدای پا رو چجوری تایپ کنم🤷

یبار دیگه از رویاهام جدا شدم تا به دنیای واقعی برگردم. قطعا صدای یه ضربه اروم رو از پشت سر شنیدم. 

چرخیدم و به همه گوشه کنار ساختمونا نگاه کردم اما متوجه چیزی نشدم. حتی پرنده هم پر نمیزد.‌ خدایا این داشت وحشتناک میشد.

سرعتمو بیشتر کردم و میخواستم سریعتر به خونه برسم. شاید هولگیا و هودلوم هایی وجود داشتن که برای کمین کردن قربانیای بی گناه که از کنار محوطه رد میشدن، پرسه میزدن. فقط پنج دقیقه با بلوک خودم فاصله داشتم.

*صدای پا*

صداهایی که از ناکجا بودن الان واضح شنیده میشد، انگار درست پشت سرم‌ بودن.

فرار کردم....

**************

Plz Vote 💚

One Day ( jenlisa ){Translated}Where stories live. Discover now