19: Liar

623 99 55
                                    

'لیسا'

با احساس سرحالی و نشاط از زیر دوش بیرون اومدم. جنی خیلی خوب نیت های منو شناخته بود، خوشحالم که در نهایت اونکارو زیر دوش انجام ندادیم، من نمیتونم هورمونام رو به درستی کنترل کنم.

وارد اتاق خوابمون شدم. تصمیم گرفتم یه تیشرت ساده و یه شلوار راحتی بپوشم تا فردا بتونم زود بیدار بشم و بدون اینکه نیازی باشه لباسم رو عوض کنم به اتاقم برگردم.

در کمال تعجب وقتی سمت تخت رفتم جنی به حضورم اعتنایی نکرد، به نظر میرسید تو فکر فرو رفته.

"جنی؟"
به ارومی صداش زدم و سمتش رفتم.

سرش رو بی سر و صدا بلند کرد تا نگاهم کنه. با دیدن لکه های اشک روی گونه هاش نفس نفس زدم.

"چ-چیشده عزیزم؟"
در حالی که سعی میکردم بهش نزدیک بشم با نگرانی پرسیدم.

"بهم نزدیک نشو! از من دور شو!"
جیغ زد و چشماش از اشکهای تازه برق زد.

در حالی که قلبم با عصبانیت میتپید، سرجام ایستادم. چه اتفاقی داره میوفته؟ نکنه اون... نکنه یهویی خاطراتش رو بیاد اورده؟

دیدم با عجله لباساش رو برداشت تا اونارو بپوشه. من نمیدونستم باید چیکار کنم و فقط تماشاش کردم. نمیدونستم اوضاع از چه قراره. کتش رو برداشت و آماده شد تا از اتاق بیرون بره.

"ص-صب کن عزیزم! خواهش میکنم حداقل بهم بگو چخبره؟"
التماسش کردم حتی با وجود اینکه از فهمیدن این موضوع ترسیده بودم. علیرغم اینکه تازه از زیر دوش بیرون اومده بودم، عرق کردم.

اون با شدت زیادی ایستاد، بهم خیره شد و بدنش لرزید.

"عزیزم؟ خدایا چقدر منزجرکننده ای. جدا الان شوخیت گرفته؟ ازم میپرسی چخبر شده؟ میدونی چه غلطی کردی، دروغگو لعنتی، هرزه! من بهت اعتماد کردم، ما حتی سکس داشتیم، نه فقط یبار اینم بگم، بلکه سه مرتبه. من همه چیزو از جیسو فهیمدم. قصد داشتی این نقش بازی کردن رو کل روز ادامه بدی؟ یعنی فردا وقتی از خواب بیدار میشم دیگه هیچ خاطره ای از هرکدوم اتفاقایی که افتاده بیاد ندارم؟ این همون چیزیه که امیدوار بودی؟ میدونی درست همین الان با یه آشنای خودم صادقانه بگم احساس کثیفی میکنم. من تو گوشیم یه مخاطب پیدا کردم که فک میکردم تویی اما اینطور نیست. بهم بگو دوست پسر دارم مگه نه؟ تو دوست دخترم نیستی، تو فقط یه همکار چندش لعنتی هستی که ازم سواستفاده کرد! چطور تونستی همچین دروغی بگی؟ یعنی هروقت منو لمس کردی احساس گناه نمیکردی؟ تو یه مریض عوضی هستی و من باور نمیکنم فکر میکردم دوستت دارم."
جنی تف کرد، دستاشو مشت کرد و بند انگشتاش از سفیدی میدرخشید. اشکاش روی گونه هاش جاری شد و من مبهوت شده بودم.

نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم. بدنم نمیتونست تکون بخوره. زبونم بهم خیانت و از اجازه دادن بهم برای گفتن یک کلمه خودداری کرد. تنها چیزی که فک میکردم این بود که خیلی وحشت کردم.

One Day ( jenlisa ){Translated}Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum