3: The bell

909 146 30
                                    

'لیسا'

دیشب بعد از گوش دادن به مکالمه تهیونگ با اون شخص مبهم، دیگه نمیتونستم بخوابم. چطور جرات میکنه! اگه جنی مال من بود هیچوقت تو خیالمم بهش خیانت نمیکردم. هرگز رهاش نمیکردم....

تصمیم گرفتم برای مشاوره به رزی زنگ بزنم. رزی از دوران ابتدایی دوست صمیمی من بوده، هروقت که به مشکلی برمیخورم همیشه اونجا بوده تا منو حمایت کنه. وقتی مشکلی برام پیش میاد سمت اون میرم.

اون همه چیزو در موردم میدونه، از جمله راز کراشم نسبت به جنی و من همه چیزو در مورد اون میدونم،  همینطور کراشش روی جیسو که دوست صمیمی جنیه. حتی اگه همه چیزو از دست بدیم، هنوز همدیگه رو داریم. در حالی که شمارشو میگرفتم تا بهش زنگ بزنم، لبخند زدم.

"الو؟ اوه خدای من لیسا، این تویی؟"
صدای ملایمی جواب داد.

"هی هی هی چه خبر سنجابم!"
با هیجان فریاد زدم.

سختگیرانه گفت:
"خدای من این واقعا توئی! یاح دلم برات تنگ شده لیسایا! بذار حدس بزنم، تو دوباره به دردسر افتادی و تصمیم گرفتی به من زنگ بزنی."

گفتم:
"نه نه! به دردسر نیوفتادم و منم دلم برات تنگ شده چهه، کاش اینجا بودی. بهرحال بهت زنگ زدم تا ازت راهنمایی بخوام."

"هممم؟ چه مشکلی برای لیسا عزیزم پیش اومده؟"

"خب... دیروز وقتی داشتم بیرون قدم میزدم، شنیدم که تهیونگ با کسی صحبت میکنه و به نظر میرسه که یه رابطه پنهانی داره!"
فریاد زدم.

"چییییییی؟! آیش... تهیونگ ای حرومزاده! همیشه میدونستم اونطوری که به نظر میرسه خوب نیست. اما جنی چطور؟ اون میدونه؟"

"نه، خب فک نمیکنم... بخاطره همینه که برای مشاوره بهت زنگ زدم، باید در مورد تهیونگ به جنی بگم؟ فک میکنی اون حتی باورم میکنه؟"

بعد از لحظه ای سکوت، رزی جواب داد.
"همممم... فک میکنم این شانس وجود داره که اون ممکنه تورو باور نکنه چون به دوست پسر خودش خیلی اعتماد داره. پس فک میکنم یه مدت صب کن لیسا... همیشه در آخر حقیقت آشکار میشه."

آهی کشیدم. حدس میزنم رزی نکته ای داشت باشه.
اون ترجیح میده به دوست پسر خودش اعتماد کنه،
من بری جنی کی هستم؟ همونطور که با خودم فک میکردم چیزی سنگین روی قلبم احساس کردم.

"باشه، ممنونم از راهنماییت چنگ من واقعا براش ارزش قائلم."
رسمی گفتم.

اون با هیجان گفت:
"هی هی نالالیسا من ناراحت نباش. گوش کن میدونی الان یاده یه چیزی افتادم، از بعضی همکارام که سال گذشته به پیست اسکی یونگ پیونگ رفته بودن شنیدم که تو ایستگاه یکی از کوه ها زنگوله ای وجود داره. اونا میگفتن اگه آرزو کنی و زنگ بزنی، براورده میشه."

"هههههه یاح رزی! هنوز بچه ای؟ چرا به این کارای احمقانه اعتقاد داری؟ هههههه."
شروع کردم به خندیدن.

"من جدیم لالیسا! فقط امتحان کن، تو که هیچوقت نمیدونی یهو ممکنه کار کنه. میتونی آرزو کنی جنی از تهیونگ جدا و دوست دختر تو بشه.اییییی~~"
مسخره کرد.

سرخ شدم و بلافاصله صورتمو پوشوندم، فراموش کردم که فقط بهش زنگ زدم و واقعا اینجا باهام نیست بنابراین اون نمیتونه صورت قرمز احمقانم رو ببینه.

"ی-یاح! چرا من اینو آرزو کنم آیش... تو وحشتناکی سنجاب. الان قطع میکنم!"

در حالی که تلفنو قطع میکردم صدای خنده رزی رو شنیدم و با تصور اینکه جنی دوست دخترم بشه، به طور احمقانه ای سرخ شدم.

"این سنجاب آیششش واقعا که... چقدر احمقانه. اگه اون زنگ واقعا میتونست آرزو ها رو براورده کنه، همه میومدن اینجا و بدون وقفه زنگ رو میزدن."
با خودم زمزمه کردم.

اما همینطور که میگفتم، کت خزم رو برداشتم، از اتاق هتل بیرون زدم و از گوشیم محل دقیقا زنگ رو جستجو کردم.

********************

چون پارتا کوتاهه سعی میکنم زودتر آپ کنم لطفا شماهم ووت یادتون نره♥️

One Day ( jenlisa ){Translated}Where stories live. Discover now