23: Keep breathing

571 95 19
                                    

'لیسا'

با دردی تو سرم روی زمین بیدار شدم. آخخ... چه غلطی کردم.‌

"آخخ!"
بلند شدم بعد روی تخت نشستم و سعی کردم دیدم که تار شده بود صاف کنم. انگار دیوارها میرقصن. به در شیشه ای بالکن نگاه کردم و دیدم دیگه هوا تاریک شده.

بعد گوشیمو پیدا و قفلش رو باز کردم. هان؟ چرا شماره اونی جیسو روی صفحه گوشیمه؟ لعنتی من به طور تصادفی بهش زنگ زدم؟ دکمه تماس رو فشار دادم.

با عرض پوزش شماره ای که با آن تماس گرفته اید
در حال حاضر در دسترس نیست لطفا بعدا دوباره
امتحان کنید.

"گوشیش خاموشه."
با خودم زمزمه کردم.

آهسته بلند شدم. بوی الکل میدادم، خدایا بهتره دوش بگیرم و دوباره هوشیار بشم.

بعد از اینکه دوش گرفتم و تازه شدم، تصمیم گرفتم برای شام بیرون برم. معدم خالیم غر غر میکرد و از صبح با الکل ازش سواستفاده کردم. اوه از خودم متنفرم.

«رینگگگ»

هوم؟ کی میتونه این ساعت بهم زنگ زده باشه؟
تلفن رو برداشتم و با دیدن شماره جیسو سریعا جواب دادم.

"الو؟ اونی جیسو؟"

"الو ما از بیمارستان عمومی یونگ پیونگ تماس میگیریم. شما با بیمار کیم جیسو رابطه ای دارین؟"
صدای رسمی جواب داد.

"چی- بله اما چه اتفاقی افتاده؟! چیشده؟"
من با دستپاچگی جواب دادم و قلبم با عصبانیت میتپید.

اون شخص گفت:
"فعلا بیمار تو آی سیو هست، اویل بعد از ظهر جلوی هتل هان با ناشین تصادف کرده. ما تلفنش رو زودتر پیدا کردیم و شماره شما آخرین تماس ثبت شده ای بود که دون قبل از حادثه باهاش تماس گرفته بود. لطفا میتونین بیاین اینجا؟ من جزئیات رو از طریق پیام برای شما ارسال میکنم."

در حالی که تماس رو قطع میکردم به طور ضعیفی گفتم: "ب-باشه..."
اون امروز بعد از ظهر جلوی هتلمون تصادف کرده‌. امروز بعد از ظهر بهش زنک زده بودم، فاک این نمیتونه واقعی باشه...

"احمق! احمق!"
فریاد کشیدم و خودمو زدم. لعنتی چرا من حتی بهش زنگ زدم؟ اگه بخاطر من تصادف کرده باشه چه اتفاقی میوفته؟ من حتی نباید انقدر مشروب میخوردم، به جای اینکه درد خودمو تسکین بدم باعث صدمه زدن به بقیه هم شدم. خدایا من خیلی احمقم!

«از جیسو اونی: بیمارستان عمومی یونگ پیونگ. برج B. طبقه 6. بخش 20.»

پیام رو دریافت کردم و با عجله از اتاقم بیرون اومدم.

____________

*بیمارستان*

به طرف پیشخوان رفتم و پرستار بهم لبخند زد، انگار اینحا چیزی هم برای لبخند زدن وجود داره. از بیمارستان متنفر بودم. بیشتر وقتا ما فقط بخاطر چیزهای بد اینجا هستیم.

One Day ( jenlisa ){Translated}Where stories live. Discover now