Last Chapter: My wish

862 95 39
                                    


'جنی'

"خدافظ بچه ها! ممنون که باهامون بودین."

"خدافظ جنی! یا باید بگم... خانم مانوبان. هههه بهتون تبریک میگم."

"ازدواجتون رو تبریک میگم بچه ها!"

نیمه شب بود که همه مهمونا در حال رفتن بودن. لیسا یه مهمونی بزرگ تو خونه جدیدمون برپا کرد و همه دوستامون رو دعوت کرد تا به ما ملحق بشن، از جمله مینا که امروز صبح تو پارک به طور تصادفی باهاش برخورد کرده بود. اونا راهی هتلی که لیسا یه شب اقامت به عنوان هدیه سپاسگزاری براشون در نظر گرفته بود شدن. اون بابد برای این سورپرایز یه عالمه پول خرج کرده باشه. قلب من با فکر اینکه اون همه اینکارا رو کرده و برای تلاشتش به طپش افتاد. تو ذهنم یادداشت کردم که امشب بعد از اینکه همه رفتن به طور ویژه خودم ازش تشکر کنم.

حالا تنها آدمایی که تو خونه مونده بودیم من، جیسو، لیسا و رزی هستبم.

"وای بچه ها، باورم نمیشه شما واقعا دارین ازدواج میکنین! پپونگ! مخصوصا تو جندوکی کوچولوی من-"
جیسو با صدای بچگونه گفت و هردو گونه منو نیشگون گرفت.

"ایشش بس کن جیسو، من دیگه بچه نیستم!"
چشمامو چرخوندم اما در همون حال لبخند میزدم چون میدونستم چه اتفاقی قراره بیوفتبن.

بعد از چند لحظه هردو همینطور که اشک میریختیم همدیگه رو بغل کردیم، در همین حال اون دوتا مات و مبهوت به ما زل زده بودن.

جیسو با گریه گفت:
"انگار همین دیروز بود که بهت فشار میوردم سر قرار بری چون داشتی زندگیت رو دائما سرکار و خونه تلف میکردی، حالا یه زن بالغ شدی و کسی رو پیدا کردی که از صمیم قلب دوستت داره و حاضره بقیه عمرشو با تو بگذرونه."

سرمو تکون دادم و زمزمه کردم.
"منم باورم نمیشه، هیچوقت فکرشو این نمیکردم امروز فرا برسه. هیچوقت فکرشو نمیکردم که در آخر انقدر خوشبخت باشم."

از گوشه چشم دیدم که چه‌یونگ داره گریه میکنه و لیسا با محبت بهم خیره شده. چشماش مملو از عشق، تحسین و خیلی چیزای دیگه بود که حتی نمیتونم کلمات رو بیان کنم. چشماش همه چیزو میگفت.

"یاح لیسایا، رفیق آزاردهنده برات خوشحالم. بهتره خیلی خوب مراقب جنی اونی باشی در غیر این صورت مثل برق و باد از سئول به اینجا میام تا حالتو بگیرم."
رزی گفت و صداش شکست.
"چطوری جرات کردی یه خونه به این دوری بخری حالا من حتی نمیتونم هروفت بخوام بهت سر بزنم."

لیسا خندید و موهای رزی رو نوازش کرد.
"چه‌یونگ عزیزم، کی گفته نمیتونی هروقت بخوای به ما سر بزنی؟ اینطوری نیست که تو کشورای مختلف باشیم، فقط چند ساعت باهم فاصله داریم."
با پوزخندی روبه جیسو و چه‌یونگ گفت:
"بهرحال، انتظار دارم به زودی به یه عروسی دعوت بشم. هههه شما بچه ها!"

One Day ( jenlisa ){Translated}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora