Part 7

413 59 11
                                    

برایت کتشو برمیداره و از خونه میزنه بیرون
..............
مایک: چی شده؟ چرا اینقدر عصبانی؟
برایت سیگارشو روشن میکنه و پشت سر هم پک میزنه
برایت: اگه میدونستم با همچی بچه احمقی طرفم هیچوقت اینکارو قبول نمیکردم
مایک: دعواتون شده؟
برایت:چیزی نیست
مایک: هیییییییییی حرف بزن..چی اینقد عصبانیت کرده
مایک به برایت نزدیک میشه و کنارش میشینه
مایک: بگو چی شده
برایت: کاراش بچگونه است...اصلا نمیفهمه ...نمیتونم تحملش کنم..
مایک: ...اینقدر با همه چی سخت برخورد نکن.. .. مایک میخنده: بالاخره یکی پیدا شده تو رو حرص بده هاا
برایت : مسخره بازی در نیار........
مایک: سخت نگیر.. اون بی تجربه است... صب کن یه چیزی بیارم با هم بخوریم

برایت: فکر کنم اون از من متنفره
مایک برمیگرده و به برایت نگا میکنه
مایک: متنفر؟ چرا همچی فکری میکنی؟
برایت: امشب همه حرفاش از روی تنفر بود.... اشتباه بود که رفتم اونجا
مایک: تو میخوای ازش مراقبت کنی.. محافظشی.. چیزدیگه ای هست که من ازش بیخبرم؟
مایک با تعجب به برایت خیره شده
برایت: نه چیزی نشده ..فقط فکر کنم نباید دیگه تو خونه اون بمونم
مایک:هی.. هی... اون بچه است.. همه مثل من که با اخلاق سگیت آشنا نیستن..یکم صبر کن.. سعی کن بفهمیش... خودت میدونی تنهاست
برایت به مایک نگا میکنه
مایک لبخند آرومی میزنه و دستشو میزاره رو شونه برایت
مایک: ببین.. من الان خوشحالم چون تو داری به یکی اهمیت میدی..ولی بدون بعضی آدما نیاز به فرصت دارن... همونطوری که اون تو رو مثل من نمیشناسه مطمئنم توام نمیشناسیش.. واسه کاراش حتما دلیل داره.. باهاش حرف بزن
ساعت 3 نصف شب

وین از اتاقش میاد بیرون..به ساعت نگا میکنه و میبینه هنوز برایت برنگشته نگرانه..چون میدونه با حرفاش خیلی برایتو ناراحت کرده...خودشم از رفتارش تعجب میکنه
وین: من چه مرگم شده
آروم از پله ها میره بالا.. میره تو اتاق برایت و رو تختش میشینه.. به اطراف اتاق نگا میکنه و سرشو میندازه پایین
وین: واقعا متاسفم
سرشو بلند میکنه و به عکس روی میز نگا میکنه..برش میداره ..
وین: اون احتمالا زن و بچه داره.. چرا در موردشون چیزی نمیگه؟ اصلا مگه اون با من حرف میزنه تا چیزی بگه.......نفس عمیقی میکشه
وین: من چرا نگرانشم.. اصلا چرا کاراش عصبانیم میکنه.. چرا واسم مهمه کسی بهش شماره بده یا نه.... واییی چرا شماره رو کوبوندم تو صورتش.. خدااااا....من احمق
وین آروم دستشو میزاره رو صورتش و موهاشو میگیره.... واییی
وین: لعنتی.. تقصیر خودته.. چرا اونشب ....وین رو تخت برایت دراز میکشه ..به عکس خیره میشه..بعد به مدت خوابش میگیره
.............

برایت آروم درو باز میکنه که صداش وینو بیدار نکنه.. به اتاق وین نگاهی میندازه و از پله ها میره بالا..در اتاقشو باز میکنه.. میبینه وین رو تختش دراز کشیده
تعجب میکنه
برایت: لعنتی
برایت نفس آرومی میکشه و به وین نزدیک میشه.. عکس زن و بچه شو میبینه که رو سینه وینه.. با عصبانیت برش میداره و میزاره سر جاش
میخواد پاهای وینو بزاره روی تخت ولی پشیمون میشه و ولش میکنه روی صندلی رو به روی وین میشینه و بهش نگا میکنه ..از صورتش معلومه که گریه کرده سیگارشو روشن میکنه.. اونشب تا صب کلی فکر میکنه..هربار که تصمیم میگیره فردا ازونجا بره به صورت وین نگا میکنه و پشیمون میشه
مایک: بهش فرصت بده
برایت نزدیکای صب خوابش میبره
........................................

Im here for youWhere stories live. Discover now