Part 13

426 54 6
                                    

جاس:اون قرار بود الان اینجا باشه ولی شما احمقا هیچ کاریو نمیتونید درست انجام بدید
- قربان ما همه چیو برنامه ریزی کرده بودیم ولی سوار هواپیما نشده.. اصلا اونروز از بانکوک خارج نشده
جاس: ببینید کجا رفته.. ایندفعه از دستش بدی همتونو میکشم.. فهمیدید؟؟
........................

برایت: تو قرار بود بری مسافرت
وین: وقتی فهمیدم مریضی.... نتونستم....
وین به برایت نگا میکنه
وین: فقط کافی بود اونشب بهم بگی چته.. ببین بخاطر این کارات به کجا رسیدیم .. فکر میکردم بخاطر من مریض شدی
برایت: این اتفاقا بخاطر تو نیست.... بخاطر خودمه
وین با اخم: خوبه که خودتم میدونی
برایت سرشو میندازه پایین: من ازینکه داشته باشمت ترسیدم
وین: فکر میکنی اگه فرار کنی همه چی درست میشه؟برایت: اگه باعث بشم اتفاقی واست بیافته چی؟
وین میخنده: تو همیشه مواظبی که اتفاقی واسم نیافته.. من بیشتر نگرن توام.. چون اصلا به خودت اهمیت نمیدی
برایت: من نمیخوام از دستت بدم
وین: ما قرار نیست همو از دست بدیم.. بهت قول میدم
برایت لبخند آرومی میزنه : خوشحالم که اینجایی
وین به برایت خیره میشه: منم همینطور..
برایت: وقتی اینجا دیدمت ...
وین به برایت نزدیک میشه و لباشو میبوسه
قلبش به تپش میافته..
احساسی که الان دارم زیباترین احساسیه که میتونستم تجربه کنم..اون الان کنار منه..لباش رو لبامه
.......دستاش میلرزه.. وین دستاشو میگیره ... برایت آروم میشه
وین میخواد بره عقب که برایت گردنشو میگیره و میکشه سمت خودش و بوسه شونو طولانیتر میکنن
..............
مایک و تاپ با پدرو مادر برایت نشستن و حرف میزنن وین میاد تو و ظرفای خالی غذا رو یه گوشه میزاره
وین: سلام میکنه و کنارشون میشینه
مامان و بابای برایت به وین نگا میکنن و میخندن
وین: کجا میتونم یکم آب بیارم؟
مامان برایت: غذاشو خورد؟ الان واست میارم
مایک به ظرف غذا نگا میکنه و میخنده
مایک: عاو.. برایت اشتهاش باز شده انگار
تاپ میخنده
وین خجالت میکشه
مایک: دیدی مامان.... گفتم پسرتون مارمولکه.. باور نکردید
مامان برایت: مایک اذیتشون نکن
وین خجالت میکشه و سرشو میندازه پایین
همه با هم میخندن
..................
مایک: شنیدم بازم غذا میخوای
برایت اخم میکنه .........مایک بلند بلند میخنده
تاپ: هی.. اذیت نکن..
مایک: انگار حالت خوب شده
تاپ: بسه دیگه... بیا بریم .. خسته ان
مایک: با شه.. باشه..ما میریم بخوابیم.. بهتره شمام استراحت کنید..مایک رو به برایت چشمک میزنه
تاپ: آره... بیا بریم.. دست مایکو میکشه و میرن بیرون..شب بخیر
وین به اونا نگا میکنه که میخندن
برایت سرشو تکون میده
برایت: فکر میکنه همه مثل خودشن
وین میخنده
برایت به وین نگا میکنه
وین: من اینجا میخوابم .. به کاناپه اشاره میکنه
برایت: اونجا چرا؟ بیا اینجا
وین: چرا؟
برایت: بیا
وین میره کنار برایت و رو تخت میشینه.. برایت بهش نگا میکنه
برایت: اینجا بخواب..
وین: نه من رو..
برایت میخواد پاشه: اگه ناراحتی من میرم رو کانا...
وین : هی... باشه.. بمون...باهم اینجا میخوابیم ..
دوتاشون به دیوار تکیه میدن
وین داره با دستاش بازی میکنه که برایت دستشو میگیره
وین: حالت بهتره؟
برایت: آره خوبم
وین روشو رو به برایت کج میکنه و بهش خیره میشه
برایت: چرا اینجوری نگام میکنی؟
وین: فکر نمیکردم یه روز
برایت: منو قبول کنی؟
وین: هی .. چی داری میگی؟ فکر نمیکردم اینجوری کنار هم بشینیم و دستای همو بگیریم
برایت دستاشو تو دستای وین قفل میکنه
................
مایک: خیلی خوشحالم که برایت الان یکیو داره..
.تاپ:  باهم خیلی خوشحالن...بهم میان
مایک میخنده: من و توام بهم میایم هااا
تاپ: هی..برو اونور
مایک: بیا...بیا
..........................

Im here for youOnde histórias criam vida. Descubra agora