UFAHF 45

7.1K 1.2K 307
                                    


نفسش رو با استرس بیرون داد، نمیدونست چرا ولی هر بار که میخواست بره پیش تهیوتگ استرس میگرفت.
انگار با چشمای نافذش اونجا منتظرش بود تا تک تک حرکات ریز و درشت جونگ کوک رو زیر نظر بگیره و پسر کوچکتر حس میکرد قلبش بدجور داره خودشو به در و دیوار قفسه سینش میکوبونه.
وقتی وارد اتاق شد لبخند کمرنگی به پسری که چشماش رو بسته و روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود زد.
البته که ترجیح میداد اون چشم ها رو باز میدید چون... آه فقط خدا میدونه تهیونگ چقدر چشمای قشنگی داره.
حقیقتا حاضر بود کل زندگیش رو بده تا بازم اون نگاه منحصر به فردش رو ببینه.
به خوبی میدونست الان شرایط روحی سیل عظیمی از طرفدار ها خراب بود اما دقیقا ایده ای راجب افکاری که به سرش میزدم نداشت.
ولی این مدت خیلی به اینکه اگه اونم بلایی سرش میومد کسی میفهمید فکر کرده بود.
در این حد با تهیونگ تفاوت داشت ولی چرا الان جاهاشون عوض شده بود؟
_سلاااام...آه امروز هوا بارونیه...رفتم کتاب موردعلاقم رو از کتاب فروشی همین نزدیکی ها خریدم ولی میبینی موهام کلا خیس شده...نگران نباش مریض نمیشم.
یهو شروع به حرف زدن کرد و تیکه آخر حرفش رو با لحن کیوتی گفت و وقتی روی صندلی کنار تهیونگ جای گرفت کتابش رو روی میز گذاشت و با دوتا دستاش، دست تهیونگ رو گرفت.
_دلم برات تنگ شده ته!...پس کی میذاری چشماتو ببینم؟هوم؟...بهتره زیاد طولش ندی چون خودتم میدونی چقدر در برابرت بچم نه؟..گریه میکنم.
با اخمای تو هم تهدید کرد و همونطور که انگشت شصتش رو نوازش وار روی دست تهیونگ میکشید بیشتر به سمتش خم شد.
_تازه باید کلی بوسم کنی.
دم گوشش زمزمه کرد و خب، خیلی خرسند بود که تهیونگ بیهوشه و نمیتونه این ورژن بی حیاش رو ببینه چون در واقعیت و در برابر تهیونگ اصلا اعتماد به نفس زدن این جور حرفا رو نداشت.
سر جاش برگشت و بعد از فشار آرومی که به دست تهیونگ وارد کرد، دستش رو رها و با برداشتن کتاب چند لحظه مکث کرد.
انگار که چیزی روی سینش سنگینی کنه، نفسش رو برای بار چندم بیرون فرستاد و چند تا پلک زد تا اشکای جمع شده توی چشماش رو عقب بفرسته.
هر چقدر هم میگذشت نمیتونست به این شرایط تخماتیک عادت کنه، تهیونگ روی تخت بود و حس میکرد دیدنش توی این شرایط کمتر از مجازات الهی نیست.
لباش رو تا مرز سفیدی روی هم فشرد و بغضی که مثل یه سنگ توی گلوش گیر کرده بود رو قورت داد.
_خب...این کتاب اسمش هرگز رهایم مکن هست...میدونی من هر وقت که از کار بیکار میشدم کلی کتاب میخریدم چون تو گفته بودی همیشه توی اوقات فراغتت کتاب میخونی و منم دوست داشتم مثل تو باشم.
هر چقدر بیشتر حرف میزد بغضش پررنگ تر میشد، همونطور که سعی میکرد نسبت به لرزش چونش بی تفاوت باشه لبخند بدبختانه ای زد و قبل از اینکه قطره اشکاش گونش رو خیس کنن سریع دستی به چشماش کشید.
_خب..این کتاب، فیلمش رو هم درست کردن نمیدونم دیدی یا نه ولی خب من کتابش رو بیشتر دوست داشتم....میدونی تهیونگ وقتی این کتاب رو شروع کردم خیلی از زندگیم ناامید بودم، نتونسته بودم توی کارم موفق بشم، همش از طرف پدر و مادرم تحقیر میشدم و به خاطر همین نصف تایمم رو بیرون خونه توی پارکی که نزدیکمون بود میگذروندم و این کتابو خیلی اتفاقی خوندم ولی...میدونی بعدش قدر زندگیم رو دونستم...اینکه فرصت زندگی کردن به هر کسی داده نمیشه،اونموقع حس میکردم که فقط یه تیکه گوشتم که بلده گند بزنه به همه چی و از صبح تا شب سرش رو بکنه تو موبایلش.
در حالی که خاطرات اون دوران از زندگیش مثل فیلم از جلوی چشماش رد میشدن نفسش رو با بدبختی بیرون فرستاد و همزمان با لبخندی که زد دستی به گردنش کشید.
_اگه بخوام روراست باشم بهت حسودیم میشد، تو زندگیتو پیدا کرده بودی، کارت رو داشتی و میلیون ها آدم عاشقت بودن..فکر میکردم هر کاری هم کنم نمیتونم مثل تو بشم و خب واقعیتم داشت، تو خیلی خوشتیپ و همه چی تمومی!..اما وقتی این کتاب رو خوندم فهمیدم منم اندازه خودم مهمم...کار و پول و خونه همشون برای یه زندگی راحت تره ولی من در اصل به دنیا اومدم که زندگی کنم نه اینکه مثل یه ماشین دنبال چیزای صرفا مادی باشم...من تو رو داشتم و این برام همه چیز بود.
ایده ای راجب پر شدن دوباره چشماش نداشت و حقیقتا اگه تهیونگ اینجا نبود همین الان میشست و یه دل سیر گریه میکرد...با اینکه اون دوران جزو بدترین دوران زندگیش محسوب میشدن ولی دلش میخواست به اون دوران برگرده اما اینجا نباشه.
حداقل اونموقع یه امید داشت اما الان چی؟...همون امیدش روبه روش، روی تخت بیمارستان خوابیده بود و حالاحالاها هم تصمیم نداشت چشماش رو باز کنه.
_خب میخوام برات بخونمش!
با باز کردن کتاب، خبر داد و شروع به خوندن کتاب از مقدمه کرد.
تهیونگ مطمئنا میتونست صداشو بشنوه تا بخواد فقط زندگی کنه!

Ugly fan & Hot fucker_vk Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora