ugly Fan and hot fucker.prt32

7.8K 1.3K 126
                                    


دستی بین موهای شلختش کشید و فشار پاش رو روی پدال گاز بیشتر کرد.
دو روز از اون جشن کوفتی میگذشت و توی هر ثانیش جانگ هوسوک و حرفای تخماتیکش جلو چشماش رژه میرفتن.
خمیازه خسته ای کشید و چشماش رو ریز کرد تا توی اون تاریکی بهتر بتونه آدرس محل کار جدید پدرش رو ببینه.
_آدرسش خیلی آشناست...این خیابونا رو مثل کف دستم بلدم.
زیر لب زمزمه کرد و با دیدن ساختمونی که با اسمی که توی برگه نوشته شده بود همخونی داشت چشماش پرید بیرون.
این مطمئنا یه دوربین مخفی چیزی بود؟
به آروم ترین حالت ممکن درحالی که دهنش باز مونده بود ماشین رو جلوی ساختمان بزرگ کیم کرد.
چند تا پلک گیج زد و به برگه توی دستش نگاهی  انداخت و آدرسو یه بار دیگه چک کرد.
چرا از اول متوجه نشده بود؟...چرا بین اینهمه خونه دقیقا اینجا؟
امکان نداشت...یعنی داشت چون برگه تو دستش واقعیت رو توی صورتش میکوبوند.
"مهم نیست کوک!...خودتو جمع و جور کن لطفا"
انگار که به خودش اومده باشه ظرف غذای پدرشو برداشت و وقتی از ماشین پیاده شد لبخندی روی لبش داشت، پدر عزیزش اینجا یه هفته هم دووم نمیاورد پس فقط کافی بود همه چیز رو به دست زمان بسپاره.
تا وقتی که روبه روی پدرش قرار بگیره همون لبخند رو روی لباش نگه داشت...هر‌چند الان که همه چیز واقعی تر به نظر میرسید اون لبخند بیشتر شبیه کش اومدن لباش بود!
_هی جونگ کوکا اومدی‌؟
پدرش با خوش رویی از پشت میز بلند پذیرش خارج شد و  غذا رو ازش گرفت.
_دستت طلا پسرم...خوبی؟
جونگ کوک سرش رو تند تند تکون داد و چشماش رو جمع کرد
_آره آره...بهتر از این نمیشم!
_خوبه پس..بهتره زودتر برگردی فردا باید بری سرکار.
_باشه پس...فعلا.
با کج کردن سرش گفت و همین برگشت، درهای آسانسور باز شدن و نگاهش توی نگاهه فرد آشنایی گره خورد.

________________________

کمی آبجو برای خودش ریخت و قلوپی ازش رو خورد...تاحالا توی چادرای خیابونی نیومده بود تا سوجو بخوره چون...خب جونگ کوک هیچوقت دوستی نداشت که بخواد باهاش از اون کارا کنه!
البته که همین الانشم با یه دوست اینجا نبود ولی باز نامجون آدم خیلی خوبی بود، کسی که باعث شد جونگ کوک بعد از استعفاش شغل پیدا کنه.

طبق قانون شرکتشون هر کس که بدون هیج دلیل منطقی از زیر مسئولیتش در بره اخراج میشه ولی خب...به لطف نامجون نه تنها اخراج نشده بود بلکه کار دیگه ای بهش داده بودن.
منتظر بود آدم روبه روش حرف بزنه ولی نامجون زیادی داشت دست به دست میکرد.
_کارم داشتید؟
با لحن مودبی پرسید و نامجون لبخند خجالت زده ای زد.
_جونگ کوک...ببخشید که این موقع شب آوردمت اینجا ولی وقتی درای آسانسور باز شد و چشماتو دیدم دیگه نتونستم به چیز دیگه ای فکر کنم، حاضرم قسم بخورم حتی بال هاتو دیدم.
ابروهای پسر ریزجثه بالا پرید و آب دهنش رو با استرس قورت داد
_چی..چی شده؟
_من دارم ازدواج میکنم.
چشمای جونگ کوک پرید بیرون و سرش رو جوری بالا گرفت که گردنش رگ به رگ شد.
_واقعا؟
کم کم لبخندی روی لبش شکل گرفت و توی جاش با ذوق وول خورد
_خب اینکه عالیه.
نامجون نفسش رو با شدت بیرون داد و کمی از سوجوش رو سر کشید
_خب...من گیم.
_میدونستم.
جونگ کوک انگار که حتی یه درصدم تعجب نکرده باشه با لبخند دندونمایی گفت و دستش رو روی مچ دست نامجون که وسط میز بود گذاشت
_لازم نیست نگران باشی نامجون شی...اینجور چیزا یه چیز شخصیه.
نامجون انگار که خیالش راحت شده باشه نفسش رو با شدت بیرون داد.
_خیالم راحت شد...جونگ کوک باید بدونی که ‌کسایی که اینطور گرایشی دارن برای ازدواج باید برن یه کشور دیگه؟
جونگ کوک میخواست بخنده و بگه داداش من خودم جزو همون آدمام ولی فقط سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
_من از چندماه پیش برای ازدواجم برنامه ریختم...منو دوست پسرم سر این قضیه خیلی، خیلی‌ذوق داشتیمو حتی یکی از مجلل ترین سالن های آمریکا رو برای مراسممون رزرو کردیم.
جونگ کوک واقعا به وجد اومده بود، چشماش جوری برق میزدن که نامجون برای حرف زدن بیشتر ترقیب میشد.
_وای...این خیلی خوبه!
ذوق تو جاش تکون دیگه ای خورد و با چشمای هلالی شده ای به مردی که انگار زیاد خوب نبود نگاه کرد.
نامجون لبخند غمگینی زد و به گلس روی میز چرخی داد.
_آره خیلی خوب بود!
فعل گذشته ای که به کار برد باعث شد تمام اون برق توی چشمای جونگکوک خاموش بشه.
_چیزی شده؟
و خب این سوالی بود که جونگکوک اگه میدونست هیچوقت، با تاکید میگم هیچوقت نمیپرسید!

Ugly fan & Hot fucker_vk Where stories live. Discover now