ugly fan and hot fucker.19

8.5K 1.3K 128
                                    


"آقای تدی"

_اصلا میدونی من چقدر نگران شدم؟
نامجون برای بار هزارم یهو داد زد و باعث شد تهیونگ بی حوصله چرخی به چشماش بده.
_الکی نگران شدی.
میتونست تغییر سایز چشم منیجرش رو حس کنه
_الکی؟...فکر کردم دزدیده شدی...جونگکوکم تماسش رو جواب نمیداد.
تهیونگ از قصد خمیازه ای کشید و پرسید
_کی میخوای بری؟
نامجون بهش چشم غره ای رفت و بعد از چنگ زدن به کت چرمش که کنارش گذاشته بود از جاش بلند شد
_فردا حاضر باش...باید بریم سر صحنه فیلمبرداری.
_باشه‌.
تهیونگ از جاش بلند شد و همونطور که دستش رو تو جیبش فرو کرده بود به سمت اتاقش راه افتاد‌ و وقتی صدای بسته شدن در اتاق اون آیدل گوشت تلخ تو گوشاش پیچید با حرص دستی تو موهاش کشید
_این چه وضع کوفتیشه؟...این چه شانس کوفتی تره؟...حیف داری میشی نامجون...حیف!
زیر لب غرغر کرد و حین خارج شدن از خونه صداش رو بالا برد
_من رفتم.
هر چند تهیونگ چیزی نشنید چرا که داشت به گوشی موبایلش که روی تختش بود نگاه میکرد و ذهنش جای دیگه ای در گردش بود.
اسکرین گوشیش خاموش روشن میشد و اسم جونگکوک روش خودنمایی میکرد...چرا زنگ زده؟
تو یه حرکت به گوشیش چنگ زد و حین انداختن خودش رو تخت جواب داد
_چیکار داری؟
_اوه...فکر نمیکردم بیدار باشی.
_حالا که هستم.
میتونست حدس بزنه که اون راننده کوچولو الان با چشمای جمع شده ای داره براش چشم غره میره شاید بره همین لبخند کجی رو لبش نشست.
_خب...میخواستم بگم فردا یه ساعت زودتر میام.
_چرا؟
انگار که کمی کنجکاو شده باشه پرسید و جونگکوک تو دریایی از تردید فرو رفت...خب اصلا احتمال نمیداد که تهیونگ تماسش رو جواب بده و حالا هم زیادی مسخره بود که میگفت"زنگ زدم تا فقط شب بخیر بگم"
و تو این لحظه مثل چی تو حرفی که زده بود گیر افتاده و هاج و واج مونده بود.
با استرس دور خودش چرخ خورد و با دیدن خرس تدیش که انگار داشت بهش میخندید لامپی بالا سرش روشن شد
_میخوام یه چیزی رو بهتون نشون بدم.
_منظورت چیه؟
_فعلا تهیونگ شی...شب بخیر.
با پیچش صدای بوق ممتد، گوشیش رو از گوشش فاصله داد و‌ انگار که اون گوشی صورته جونگکوکه متعجب بهش نگاه کرد و غرید
_چته.‌...تو دیوونه ای؟
و بعد موبایلش رو سمتی که چشمش هم نیافته شوت کرد

____________________

خرس تدیش رو محکم تر بغل کرد و با استرسی که از چهرش هم مشخص بود زنگ واحد کیم رو فشرد.
باز کردن در کمی طول کشید و جونگکوک توی تمام اون زمان مرگ رو تجربه کرد.
حس میکرد قلبش بدجور داره تند تند میزنه و چشماش زیادی براق به نظر میرسید.
وقتی در خونه باز شد و چهره سرد تهیونگ روبه روش قرار گرفت سعی کرد لبخند معروفش رو بزنه و چشماش رو هلالی کنه
_سلام تهیونگ شی.
_سلام.
تهیونگ بی توجه گفت و لحظه بعد به سر تا پای پسر روبه روش که عینک بزرگش نصف صورتش رو پوشونده بود نگاه کرد.
شلوار جین مشکی که پایینش رو تا زده بود با پیراهن گشاد و بلند خاکستری که جنس کلفتی داشت به علاوه موهای قرمزش که با کلاه بافتی که رو سرش گذاشته بود فقط چتری هاش مشخص بود ازش یه بچه کوچولو و کم سن و سال میساخت.
این چه وضعش بود؟
اخماش رو تو هم کشید و سعی کرد به عروسک بزرگی که تو بغل گرفته بود اهمیتی نده‌‌.
_بیا تو.
کنار کشید و وقتی جونگکوک از جلوش رد شد و کفشاش رو با سرپایی های خونه عوض کرد تا جایی که میتونست اون بچه رو دید زد.
الان که نگاه میکرد ته کلاهش یه منگوله بزرگ و کیوت بود که با تکون خوردن سرش اونم تو هوا تاب میخورد...اون واقعا نوبر بود.
جونگکوک وقتی وسط پذیرایی قرار گرفت به سمت تهیونگ برگشت و عروسک خرسی بزرگش رو به اون مرد نشون داد
_کسی که میخواستم بهت نشون بدم تدیه‌.
ابروهای تهیونگ بالا پرید
_این؟
اخمای جونگکوک توی هم رفت
_این نه...اسمش تدیه آقای تدی.
صدای خنده تهیونگ تو کل خونه پیچید و وقتی کمی تونست خودش رو کنترل کنه گفت
_داری با من شوخی میکنی جونگکوک؟
_قیافه من به کسایی که شوخی میکنن میاد؟...این خرس منه و اسمش تدیه باید بهش احترام بذاری.
_چون خرسه توعه؟
تهیونگ حالا که مطمئن شده بود مخ رانندش کمی تاب برداشته به سمت آشپزخونش رفت و همزمان پرسید ، طبق معمول با جواب جونگکوک سوپرایز شد
_نخیرشم...چون یکی از فنای هزار آتیشته...باید بهش احترام بذاری.
دست تهیونگ که برای باز کردن در یخچال دراز شده بود تو هوا خشک شد و متعجب به جونگکوک که حالا گوش خرسش رو گرفته بود تا مبادا حرفای تهیونگ رو بشنوه خیره شد
_جونگکوکا‌‌...تو نمونه نداری.
و لحظه بعد ترکید.
گوشای دیوار های خونش به شنیدن صدای خنده های صاحبشون هیچ عادتی نداشتن و حالا واقعا شگفت زده شده بودن.
البته که اون حالت جونگکوک که با جدیت تمام گوشای اون خرس رو گرفته بود واقعا خنده دار بود.
_سکوت کن.
جونگکوک با اخم داد زد و خرسش رو گوشه ای انداخت و وقتی داخل آشپزخونه شد،
روبه روی اون آدم بی ادب قرار گرفت..‌حقیقتا خودش خندش گرفته بود، تا حالا اینطور دراما بازی نکرده بود....خب اگه میخواست تهیونگ دلیلش رو مسخره نکنه اول از همه خودش باید جدی طور رفتار میکرد...وگرنه محض رضای خدا کی تو سن بیست و خورده ای سال یه خرس میزنه زیر بغلش تا به عنوان یه فن به رییسش معرفی کنه که جونگکوک دومی باشه؟
سرش رو کج کرد و با دقت به تهیونگ که حالا در حال جمع کردن خندش بود نگاه کرد...اون واقعا قشنگ میخندید.
_این نیش باز چی میگه؟
تهیونگ وقتی به خودش مسلط شد حین باز کردن در یخچال پرسید و جونگکوک سریع به خودش اومد...هیچ نظری نداشت که چقدر به تهیونگ نگاه کرده ولی خیلی کوتاه بود.
_هیچی.
با خجالت زمزمه کرد...تهیونگ تا وقتی که صبحونش رو که یه دونه سیب با آب بود رو تموم کنه حرفی نزد...جونگکوک توی اخبار خونده بود که تهیونگ در
حال رژیم سخت گرفتنه ولی از نزدیک دیدن بیشتر باعث میشد که از اومدنش پشیمون بشه‌‌...واقعا کی اول صبح یه دونه سیب بدمزه رو فرو میبرد؟
دلش به شکل عجیبی برای آیدلش سوخت...ای کاش میتونست کلی غذاهای خوشمزه بخوره.
"اینبار پولام رو جمع میکنم تا با هم به یه رستوران خوب بریم و براش کلی غذای خوشمزه بخرم"
با خودش فکر کرد و خب این تصمیم برای آدم خسیسی مثل جونگکوک زیادی بعید به نظر میرسید...هر چند در حقیقت تهیونگ از تمام پول هایی که میتونست داشته باشه برای با ارزش تر بودن.
_امروز زیادی داری نگام میکنی جئون...چیزیت شده؟
پسر کوچکتر سریع به خودش اومد و با خجالت زبونش رو روی لبش کشید
_نه به تو نگاه نمیکردم..تو فکر بودم.
خب جونگکوک باید یه مدال بابت جمع کردن گنداش میگرفت...البته که بسوزه پدر تجربه.
پسر پشت میز با بی تفاوتی کامل سری تکون داد و از جاش بلند شد
_باید حاضر شم.
_باشه.
جونگکوک زیر لب گفت و بعد از تهیونگ آشپزخونه رو ترک کرد.
خونه آیدلش واقعا مرتب بود...مثل همیشه لبخند کوتاهی زد و بعد از برداشتن عروسکش روی کاناپه نشست...با نوک انگشتش عینکش رو که روی بینیش سر خورده بود رو بالا داد.
سرش رو تو کله بزرگ و نرم تدی فرو کرد و زمزمه کرد
"دارم خل میشم؟"
واقعا باید الان میرفت مثل زنای سلیطه تهیونگ رو تهدید میکرد که چون باهاش خوابیده و معصومیتش رو گرفته باهاش ازدواج کنه نه اینکه مثل کسایی که هیچ اتفاقی بینشون نیافته رفتار کنن.
جونگکوک_.
با شنیدن اسمش سریع سرش رو بالا گرفت...تهیونگ از اتاق صداش زده بود؟
خرسش رو کنار گذاشت و بعد از مرتب کردن چتری هاش به سمت اتاق آیدلش پا تند کرد .
تقه ای به در اتاق زد و با قدم هایی که پر از تردید بود داخل شد.
دیدن تهیونگ جلوی آینه اتاق باعث شد تو جاش متوقف بشه
_بله؟
_یادم بنداز برگشتنی بهت چیزی رو بگم...امروز کمی کارام زیاده ممکن یادم بره‌.
تهیونگ بعد از چند دقیقه که با کرواتش درگیر بود با سردی تمام گفت و وقتی از بستنش ناامید شد اون رو روی دراور انداخت و کتش رو از روی تخت برداشت
تهیونگ شی...چرا کروات نبستی؟_
جونگکوک که انگار چیزی از حرفای قبلی تهیونگ نفهمیده بود با دیدن کرواتی که با حالت بیچاره ای روی دراور رها شده بود پرسید و تهیونگ با بی تفاوتی جواب داد
_نمیتونم ببندم.
جونگکوک چند تا پلک کوتاه زد و به سمت کروات مشکی رنگ رفت و بعد از برداشتنش به سمت آیدلش چرخید و بدون گفتن چیزی کروات رو دور گردن تهیونگ انداخت و بعد از گره زدنش چشماش رو هلالی کرد
_خیلی خوب شده...بهت میاد تیونگ شی.
خواست سر جاش برگرده که تهیونگ دستش رو دور کمرش حلقه کرد و بدون توجه به نگاه متعجب جونگکوک پرسید
_از کجا یاد گرفتی‌ ببندیش؟
پسر موقرمز در حالی که سعی میکرد به دستی که دور کمرش حلقه شده بود اهمیتی نده چشماش رو برای پیدا کردن جواب چرخوند
_خب..‌اولین روز مصاحبه کاریم نتونستم کرواتم رو ببندم...مامانم وقتی خواست برام ببنده با لحن ترسناکی گفت جونگکوک خوب یاد بگیر چون دفعه بعدی در کار نیست...منم تمام دقتم رو سرش گذاشتم و سریع یاد گرفتمش.
_که اینطور.
تهیونگ گفت و جونگکوک باید اعتراف میکرد که قلبش در حال به فاک رفتن بود ولی خب به روی خودش نیاورد و با لبخندی که کل صورتش رو پوشوند دندونای خرگوشیش رو به نمایش گذاشت.
چند ثانیه سکوت بینشون حکم فرما شد که در تمام لحظاتش جونگکوک به مرکول های تشکیل دهنده هوا خیره شده بود و تهیونگ به جونگکوک زل زده بود...رانندش قشنگ نبود؟
لحظه بعد وقتی سر تهیونگ کمی جلو تر اومد،
جونگکوک همزمان سرش رو عقب تر برد و وقتی چشمای آیدلش روش نشست چند تا پلک گیج زد.
_د..داری چ...چیکار میکنی؟
خودش رو لعنت کرد‌..باز لکنت گرفته بود،
شاید برای همین نیشخندی رو لبای مرد بزرگتر نشست.
_حق نداری تکون بخوری.
تهیونگ زیر لب زمزمه کرد و وقتی به کمر پسر کوچکتر چنگ زد و اونو بیشتر به خودش نزدیک کرد قلب جونگکوک هوری ریخت.
نگاهش روی لبای قرمز رانندش ثابت مونده بود و درست لحظه ای که دکمه آف مغزش رو زده بود تا اون بیبی تو بغلش رو ببوسه صدای نامجون تو خونه پیچید
_تهیونگ...من اومدم.
همین کافی بود تا جونگکوک که تا قبل از اون لحظه لپاش سرخ شده بود و خودش رو تو بغل آیدلش جمع کرده بود جوری تهیونگ رو به سمت عقب پرت کنه که مرد بزرگتر تو جاش چند بار تلو تلو بخوره.
سریع خودش رو در گوشه ترین نقطه اتاق جمع کرد و وقتی نامجون داخل شد به همون سرعت تعظیم نود درجه ای کرد
_سلام نامجون شی.
_اوه جونگکوک تو اینجایی؟
جونگکوک با خجالت دستی به گردنش کشید و تا خواست حرفی بزنه تهیونگ با لحن سردی گفت
_بلد نیستی در بزنی؟
نامجون اهم اوهومی کرد
_خب...ببخشید یادم رفت....بریم بریم که دیر شده.
آخر حرفش رو برای فرار از نگاه عصبی تهیونگ با تن صدای بالاتری گفت و لحظه بعد جونگکوک اولین نفری بود که از اتاق خارج شد و بعد از برداشتن تدی عزیزش سریع جیم زد.

________________________

_میبینی آقای تدی؟...اون جلوی بقیه جوری رفتار میکنه که انگار من فقط رانندشم...یه راننده بی چیز.
جونگکوک با حالت متاسفی به خرسش که کنارش توی ون نشسته بود نگاه کرد و این جمله رو با ناامیدی تمام گفت....مطمئن بود اگه اون خرس بزرگ جون داشت بلند میشد و یکی میزد پس کلش تا بفهمه نباید به یه آیدل که براش کار میکنه زیاد از حد نزدیک بشه.
البته که تهیونگ هر آیدلی نبود...آیدل جونگکوک بود.
به ساعت نگاه کرد...بهش گفته بودن یک ساعت و نیم باید منتظر بمونه و حالا یک ساعت و نیم به دو ساعت تبدیل شده بود.
با دیدن آدم هایی که از محل فیلمبرداری خارج میشدن چشماش رو ریز کرد....تهیونگ کجا بود؟
وقتی آیدلش همراه با دختری که...خب...جونگکوک یکی از قوی ترین آنتی فنای اون دختر بود چون...خب دلیلش هم زیاد پیچیده نبود...اون دختر عفریته زیادی خودش رو به تهیونگ میچسبوند و جونگکوک حاضر بود قسم بخوره اگه اونجا دوربینی وجود نداشت پاش رو برای تهیونگ باز میکرد.
لبخند دختر و لبخند تهیونگ مثل تیری روی قلبش نشست و کم کم حتی خرسش هم داشت ازش میترسید.
حتی توی اون برنامه که با هم دیده شده بودن تهیونگ زیادم بهش بی توجه نبود و آخرای برنامه میرفت پشت دختره میاستاد و دم گوشش حرف میزد.
جونگکوک تمام خاطرات اون شب جلوی چشمش به رقص دراومد...وقتی اون برنامه رو دانلود کرده بود با کلی ذوق سرش نشسته بود و وقتی تمومش کرده بود اشکاش کل گونش رو خیس کرده بودن...درست یادشه که با قدمای ناآروم سمت پنجره اتاقش رفت و به آسمون و ستاره هاش خیره شد.
"تهیونگا تو هم مثل اون ستاره ای...فقط باید بدرخشی و منم از دور نگاهت کنم...اگه بیام نزدیک چشمم اذیت میشه نه؟"
صدای خودش تو گوشش اکو پیدا کرد...نباید نزدیک میشد...نباید نزدیک میشد چون چشماش واقعا داشتن اذیت میشدن...اون ستاره زیادی نور داشت.
تا وقتی از هم جدا بشن جونگکوک با زور جلوی خودش رو گرفت تا از ماشین پیاده نشه و موهای اون دختر رو از سرش نکنه.
باز شدن در ون برابر شد با مشت شدن دستای ظریفش به دور فرمون...تهیونگ یه عوضی بود.
_ببخشید که منتظر موندی جونگکوکا.
_نه منم تو این فاصله کمی ماشین رو مرتب کردم.
جونگکوک در جواب نامجون با لبخندی که به زور کش اومده بود گفت.
_اوه مرسی.
نامجون با دیدن ماشین که کاملا تمیز شده بود گفت و با شنیدن حرف تهیونگ که در حال بستن کمربند ایمنیش بود سری به نشونه تاسف تکون داد
_برای چی تشکر میکنی در هر صورت وظیفشه.
و لحظه بعد با دیدن نگاه عصبی جونگکوک که از آینه جلو ماشین داشت براش آتیش پرت میکرد خندش رو قورت داد....واقعا اذیت کردنش میچسبید‌.
هر چند پسر کوچکتر نقشه مرگ اون عوضی رو تو ذهنش چیده بود....با دیلدو خاردار به فاکش میداد.
_____________

Ugly fan & Hot fucker_vk Where stories live. Discover now