ugly fan and hot fucker.prt29.vk

7.9K 1.3K 93
                                    


گاهی وقتا بعضی از آدما بهت صدمه میزنن...البته شاید اون لحظه فکر کنی که صدمه دیدی ولی کم کم میفهمی که اون آدما فقط تو رو قوی تر کردن!
تهیونگ هم همچین کاری با جونگ کوک کرده بود و الان پسری که درست روبه روی هوسوک نشسته بود میفهمید که واو...بلاهایی که تهیونگ سرش آورده انقدر سنگین بودن که شرایط الان بیشتر براش خنده داره!
_پس باهام میای!
_میام...خفه شو فقط.
با حرص توپید و قلوپی از قهوش خورد که البته لحظه بعد تا بناگوش سرخ شد و سریع فنجون رو سرجاش گذاشت
_چقدر داغه سوختم!
هوسوک تک خنده ای کرد و به صورت کیوت پسر روبه روش خیره شد
_چند سالت بود؟
_به تو چه؟....اینکه قبول کردم باهات همراهی کنم دلیل نمیشه باهام غیررسمی حرف بزنی!
جونگ کوک با حرص بهش توپید و یه تای ابروهای پسر بزرگ تر بالا پرید
_کسی که چند دقیقه پیش گفت خفه شو تو بودی!
_خب که چی؟
_هیچی.
هوسوک با دیدن قیافه عصبی جونگ کوک که هر لحظه امکان داشت به سمتش حمله کنه سریع عقب گرد کرد و لحظه بعد با شنیدن صدای عقب کشیده شدن صندلی متعجب به جونگ کوکی که شالگردنش رو دور گردنش مرتب میکرد نگاهی انداخت
_داری میری؟...قهوتو نخوردی.
_کوفتم خوردم...برم ببینم چه غلطی برای مهمونی باید کنم.
هوسوک تکخنده ای کرد و متقابلا از جاش بلند شد و وقتی پالتوش رو از روی صندلی کنارش برداشت کلمات رو تک تک و واضح به زبون آورد
_خودم برات چند دست لباس خریدم و به منشیم گفتم بفرسته جلوی در خونتون...برای فردا به نفعته که خوشتیپ باشی بیب!
حرف آخرش رو با چشمکی که به فک زمین خورده جونگ کوک زد گفت و لحظه بعد از کافه خارج شد و یک عدد جئون جونگ کوک یخ زده رو برجا گذاشت.
_مگه من دختر دبیرستانیم یا این یه درامای کوفتیه که لباسا رو فرستاده جلوی در خونه؟...شت!
با حرص دستی بین موهاش کشید...واقعا داشت تقاص کدوم گناه فاکیش رو پس میداد؟

________________

چرخی به گلس توی دستش داد و در حالی که تک تک سلولای بدنش برای بلند شدن و فرار کردن اصرارش رو میکردن تو جاش تکیه زد و با نگاه سردی به چهره مادرش که باعشق حال بهم زنی بهش خیره شده بود نگاهی انداخت و کم کم نگاهش پایین اومد و رو دست مردونه ای که بین دستای اون زن بود ثابت موند.
چطور میتونستن اینهمه وقیح باشن؟
نیشخندی زد و گلسش رو روی میز گذاشت
_گفتید با من کار مهمی دارید...مشنوم.
زنی که روبه روش نشسته بود با تعجب به چشمای سرد و بی حس پسرش نگاه کرد...اون واقعا تهیونگ بود؟
تهیونگی که اگه قبل از خواب به تختش سر نمیزد و بوسه شب بخیر بهش نمیداد خوابش نمیبرد؟
_من...من فقط دلم برات تنگ شده بود پسرم!
با دستپاچگی گفت و متوجه شد که پسرش چطور نفسش رو با حرص به بیرون فوت کرد و لحظه بعد تهیونگ همونطور که به چشمای براق زن روبه روش خیره شده بود سعی داشت لبخند بزنه
_منو ببخشید خانوم پارک ولی من سرم خیلی خیلی شلوغه و وقت ندارم به خاطر دله بقیه اینطور از برنامه هام بگذرم....لطفا سری بعد قبل از اینکه بخواید منو ببینید یه دلیل مهم داشته باشید.
سرش رو به نشونه احترام تکون داد و بعد از نیم نگاهی که به شوهره اون زن انداخت از پشت میز بلند شد و دکمه وسط کتش رو بست
_اینکه دلم برات تنگ شده دلیل مهمی نیست؟...تو به چه دلیلی میگی مهم تهیونگ؟
مادرش با بغض و تند تند گفت و نگاه سرد تهیونگ رو صورتش نشست و وقتی به سمتش خم شد هم نگاهش رو از اون چشمای آشنا جدا نکرد
_مثلا...وقتی در حال مرگ بودید...یا وقتی مرده بودید؟...میتونم به عنوان یه آشنا روی تابوتتون گل بذارم ولی بازم مجبور نیستید زنگ بزنید.
آخر حرفش رو به مردی که با اخم داشت نگاهش میکرد گفت و با لبخندی که گوشه لبش نشسته بود تو جاش صاف شد و بی توجه به اشکی که از چشم زن چکید از اون فضای خفقان آور زد بیرون.
خودشم نمیدونست برای چی قبول کرده بود که باهاش روبه روش بشه فقط شاید انتظار داشت اون چشمای متاسف رو ببینه یا فقط میخواست اون زن دست از سرش برداره؟ امیدوار بود بعد از این فقط با اون بچه ای که داشت سرگرم بشه و فیلش یاد هندوستان نکنه.
تهیونگ با یه قاتل حرفی نداشت...
داخل ماشینش شد و بعد از دستی که بین موهاش کشید ماشین رو روشن کرد و پاش رو روی پدال گاز فشرد، خودشم نمیدونست قراره کجا بره ولی به شدت دلشکسته و عصبی بود و چیزی آرومش نمیکرد.
"چطور میتونه خوشحال باشه؟..چطور میتونه عشق دریافت کنه و انگار که کاری نکرده زندگیش رو بکنه؟...حتی یه قاتلم بعد از یه مدت عذاب وجدان میگیره ولی اون زن در کمال وقاحت فقط گفت دلم برات تنگ شده و تهش اشک تمساح ریخته بود؟...اون زن محکوم بود به کشتن پدر و حتی من"
_لعنت بهت.
با حرص به فرمون ضربه زد و دستی لایه موهاش کشید، گره کرواتش رو شل تر کرد و به سمت جایی که یه خاطره کوچیک ازش داشت روند.
برفا آب شده بودن و تپه ای که حالا روبه روش بود سرسبز تر به نظر میرسید.
پالتوش رو تنش کرد و وقتی از ماشین خارج شد نفسش رو بیرون داد....مثل همیشه حس میکرد نباید تنها باشه و واقعا نیاز داشت یه نفر باشه تا بهش بگه بی خیال فکرشو نکن ولی خب مثل همیشه گزینه ای جز تنهایی نداشت!
از تپه بالا رفت ولی هنوز به سرش نرسیده بود که صدای عجیبی شنید
_این چه زندگیه؟...ها؟
نفسش رو بیرون داد...اومده بود اینجا که تنها باشه و حالا انگار چند نفر داشتن دعوا میکردن؟...آخه جا برای دعوا کردن قحط بود؟
خواست راهی که اومده رو برگرده ولی با شنیدن صدای چند دقیقه پیش سرجاش متوقف شد
_چقدر خنگی جونگ کوک الان میخوای بری اونجا و تهیونگ رو دیدی چیکار کنی؟...باز قراره سرخ و سفید شی و تا یه هفته خودتو مجازات کنی؟
ابروهاش بالا پرید...واقعا امکان نداشت اون جونگ کوک باشه نه؟
از تپه بالا رفت و وقتی به سرش رسید با دیدن پسری که کاپشن بزرگ سفیدی تنش کرده بود و چند تا بطری مشروبم بغلش به چشم میخورد خندش گرفت...با اینکه پشت پسر بهش بود ولی میتونست بفهمه اون جونگ کوکه!
_مشتاقه دیدار!
دستاش رو تو جیبه پالتوش فرو کرد و با لبخندی که برخلاف قبلی ها واقعی تر بود منتظر به پسر ریزجثه نگاه کرد تا به سمتش برگرده ولی لحظه بعد تنها چیزی که اتفاق افتاد پخش شدن صدای خنده های جونگ کوک توی گوشش بود.
_رو دست نداری جونگ کوک، حالا دیگه توهمم میزنی؟
تهیونگ خندش گرفت و فقط کافی بود چند قدم جلو بذاره تا کنارش بنشینه...نمیدونست کارش درسته یا نه ولی الان حس میکرد به اینکه توی اون نقطه بنشینه نیاز داشت!
به نیم رخ بی نقص جونگ کوک نگاه کرد و رد نگاهش رو دنبال کرد تا به آسمون رسید.
دستش رو تکیه گاهش قرار داد و همونطور که به آسمون خیره بود نفس سردش رو بیرون داد
_تا حالا ستاره های سئول رو اینهمه زیاد ندیده بودم.
تنها کافی بود این حرف رو به زبون بیاره تا گردن جونگ کوک جوری به سمتش بچرخه که صداش تو گوشای تهیونگ بپیچه و باعث بشه تک خنده ای کنه.
انگشت جونگ کوک داخل چال گونش فرو رفت و چند تا پلک گیج زد
_تو واقعی ای؟
نگاه تهیونگ به سمتش برگشت و با دیدن لپای سرخ شده و نگاه خمار پسر کنارش ابروهاش بالا  پرید.
_تو مستی؟
_اوهووووم تو باعثشی!
جونگ کوک با حرص گفت و بیشتر به آدم کنارش نزدیک شد
_حالا که توی توهماتم اومدی و دست و بالم رو باز گذاشتی میتونم انتقام بگیرم نه؟
با چشمای خمار شده ای گفت و تهیونگ چند تا پلک گیج زد...جونگ کوک واقعا توانایی تا این حد گیج کردنش رو داشت.
_چه توهمی بچه؟...همش واقعیته.
با نوک انگشتش سر جونگ کوک رو از خودش فاصله داد و لبای جونگ کوک به وضوح آویزون شدن
_حتی توی رویاهامم فقط کنار هم دروغ میچینی واقعا که‌!
به شیشه سوجوش چنگ زد و هر چی که باقی مونده بود رو یه نفس سرکشید...واقعا چیزی برای از دست دادن نداشت.
باید با اون هوسوک عوضی میرفت جشنی که تهیونگ دست دوست پسرشو میگرفت و میاورد و خب از همه بدتر این بود که پولاش ته کشیده بود و حتی نمیتونست به کار دیگه ای فکر کنه و باز از همه بدترم این بود که امروز از هایپری اخراج شده بود و این یعنی امروز براش باریده بود!
در برابر نگاه متعجب تهیونگ تو جاش روی چمنای خیس دراز کشید و به آسمون نگاه کرد
_کی فکرش رو میکرد که اون عوضی به خاطر یه شلوار آلبالویی منو اخراج کنه؟
تهیونگ آهی کشید...خب بهتر از این نمیشد چون اینجا سه تا شیشه خالی سوجو داشتیم!
_دراز نکش...سرده!
به سمت جونگ کوک خم شد و در حالی که سعی میکرد سر جاش بنشونتش گفت و جونگ کوک وقتی حس بازوهای قویی که تقریبا تو بغل گرفته بودنش رو کرد سرش رو با گیجی بالا گرفت و به چهره جذاب و همیشه مرتب تهیونگ از اون فاصله کم نگاه کرد
_تو خیلی واقعی به نظر میرسی...مثل همه رویاهام! با لحن کشیده ای گفت و باعث شد مرد بزرگتر که سعی داشت جونگ کوک رو کامل سر جا بنشونه متوقف بشه و نگاهش رو پایین بیاره، اون چشمای خمار شده که کمی از اشک برق میزد اون گونه های سرخ و لبای کوچولو، حس میکرد دلش برای همشون تنگ شده بود.
_سری پیشم وقتی مست بودم همینطوری کنارم نشستی و گذاشتی من حرفامو بزنم الان میخوام یه کاری که دوستش دارم رو بکنم.
نیم نگاهی به چشمای منتظر تهیونگ انداخت و لحظه بعد چشمای مرد بزرگتر با حس لبایی که روی لباش کوبیده شدن گرد شد.
وقتی از اون رستوران خارج میشد یه درصدم فکر نمیکرد نیم ساعت دیگش جونگ کوک رو تو بغل داره و اون مثل یه بچه گربه لباش رو میبوسه!
وقتی لباشون از هم جدا شد ضربان قلبش 110  رو هم رد کرده بود...چطور با یه بوسه خیلی سطحی حس میکرد خون تو وجودش به جریان افتاده؟
نفسش رو با بدبختی بیرون دادو وقتی سر جونگ کوک روی شونش افتاد تهیونگ بیشتر از چند لحظه پیش متعجب شد...جدی جدی خوابش برده بود؟
_هی کوک
به آرومی صداش کرد و وقتی جوابی نگرفت تکونش داد
_جونگ کوک بیدار شو...
و باز هیچ جوابی جز ملچ ملوچ دریافت نکرد؟...گاد ریلی؟
_حالا چیکارت کنم؟
خیره به چشمای بسته جونگ کوک با لحن کلافه ای نالید، نمیدونست دقیقا چقدر طول کشید تا نگاهش رو از مژه های بلند و پوست شفاف پسر تو بغلش بگیره ولی تمام این لحظات یه چیزی توی ذهنش شناور بود
"چطوریاس وقتی حالم بده از آسمون میپری جلو پام؟"
به آرومی لبخند کمرنگی رو لبش نشست...جونگ کوک واقعا رودست نداشت!

Ugly fan & Hot fucker_vk Donde viven las historias. Descúbrelo ahora