ugly fan&hot fucker.prt30.vk

8K 1.3K 135
                                    


همونطور که کاپشنش رو بغل گرفته بود لنگ لنگان از اتاق خارج شد و با دیدن تهیونگ که چطور به کاناپش لم داده و قهوش رو با بیخیالی میخورد چیزی بین سینش به تکاپو افتاد!
لبش رو با زبونش تر‌ کرد و سعی کرد رسمی ترین کلمات رو پیدا کنه
_من دارم میرم...ببخشید بابت...
_فکرشو میکردی دوباره اینجا برگردی؟
تهیونگ با لحن خونسردی وسط حرفش پرید و باعث شد پسرکوچکتر چند تا پلک گیج بزنه
_نه...
با بدبختی جواب داد و در برابر نگاه خیره مرد بزرگتر سرش رو پایین انداخت و بیشتر تو خودش جمع شد.
_بارون شدیده...میتونی منتظر بمونی تا قطع بشه.
_نه باید برم!
جونگ کوک سریع گفت و تهیونگ نیشخندی به دستپاچگی پسر روبه روش زد، سمت میز خم شد و بعد از گذاشتن فنجونش روی میز تو جاش تکیه زد
_تاکسی گیرت نمیاد.
"میدونم"
با خودش فکر کرد ولی فقط چشم غره ای برای اون آیدل از خودراضی رفت، واقعا چطور باید برمیگشت؟
الان مطمئنا مامانش با ماهیتابه پشت در کمین کرده بود!
دستی بین موهاش کشید، هیچ ایده ای نداشت دقیقا اینجا چیکار میکنه و این خونسردی تهیونگ بدجور رو مخش رفته بود و خب!در آخر یهو ترکید
_آخه چرا منو آوردی اینجا؟...الان خانوادم کلی نگرانم شدن، ببخشید ولی اینجا بالا شهره و من اون پایینام، نکنه ترسیدی به تریپت بر بخوره که منو انداختی اینجا؟
تهیونگ به پسری که تا دقیقه ای پیش مثل یه پاپی مظلوم داشت نگاهش میکرد و حالا یه هیولا شده بود نگاه کرد و در آخر انگار که به خودش اومده باشه ابروهاش رو بالا انداخت و تو جاش دست به سینه شد
_از همسایت شنیده بودم خانوادت از کیم تهیونگ بدشون میاد...نگران شدم که بعدا سرش به دردسر بیافتیی
(یه تای ابروش رو بالا انداخت) در ضمن مطمئن باش اگه روی اون تپه ولت کرده بودم مرده بودی.
_میمردم بهتر بود....الان من چیکار کنم؟
جونگ کوک تقریبا جیغ زد و تهیونگ پوفی کشید
_فکر نکن دیشبم به من خیلی خوش گذشت به لطف تو گند ترین شب زندگیم رو تجربه کردمو الانم به نفعته بشینی تا بارون بند بیاد.
لحن مرد بزرگتر درلحظه به حالت عصبی تغییر کرد و جونگ کوک تصمیم گرفت سکوت کنه.
چشم غره ای بهش رفتو روی نزدیک ترین مبل نشست
_این بارون کوفتی کی تموم میشه!
با حرص زیر لب زمزمه کرد و وقتی تهیونگ از جاش بلند شد سعی کرد به هر چیزی جز اون آیدیله تو مخ نگاه کنه...مگه دیشب چه بلایی سرش آورده بود که حالا اینطور میگفت؟....جونگ کوک خیلیم بچه خوبی بود.
دست به سینه شد و پاش رو روی پاش انداخت و چشماش رو ریز کرد
_آخرین بار روی اون تپه بودم چطو...
حرفش تموم نشده بود که با یادآوری صحنه ای چشماش پرید بیرون.
نه نه نه امکان نداشت!‌...لابد توهم زده بود اما فاک بهش اون صحنه زیادی واقعی به نظر میرسید.
دستش رو روی دهنش گذاشت و با ترس چند تا پلک زد
"پریدی روش و بوسش کردی؟...ریلی؟"
فاک فاک...تهیونگ اونجا چیکار میکرد اصلا؟‌..چرا باید میومد اونجا تا کوک بوسش کنه؟
خودش قبول داشت وقتی مست میکنه به شیوه های مختلف گند میزنه و الانم داشت تقصیر تهیونگ مینداخت....واقعا چرا جلو راهش سبز شده بود؟
الان دیگه اطمینان صد در صد داشت که با این شانس دریا رفتنی باید با خودش یه کانتر آب میبرد!
دستش رو تو موهاش کشید و لباش رو تا جایی که سفید بشن روی هم فشرد، چطور اونکار رو کرده بود؟
واقعا بی شرمانه و خجالت آور بود...لعنت بهش!
با حرص موهاش رو بهم ریخت و دستش رو روی صورتش کشید و پاهاش رو تو هوا شوت کرد
_چطور تونستی همچین کاری کنی...دیوونه ای دیوونه ای دیوونه ای!
با حرص تند تند و آروم خودش رو سرزنش میکرد و خبر نداشت یک عدد کیم تهیونگ  بالا سرش ایستاده و داره با تعجب به حرکات جذابش نگاه میکنه.
_احتمالا یه چیزایی از دیشب یادت افتاده؟
با زرنگی کامل پرسید و جونگ کوک یهو تو جاش یخ زد...چطور باید سرش رو بالا میاورد و بهش نگاه میکرد؟
سریع تو جاش صاف نشست و بدون اینکه به مرد بالای سرش نگاه کنه تند تند کلمات رو کنار هم‌چید و دستاش رو تو هوا تکون داد
_نه مگه دیشب چی شده بود؟...داشتم...داشتم...
ذهنش قفل شده بود و چیزی برای گفتن پیدا نمیکرد...واقعا چرا جدیدا دروغاش ته کشیده بودن؟
با بلند شدن صدای زنگ موبایلش انگار راه نجاتی پیدا کرده باشه سریع گوشیش رو از تو جیبش خارج کرد و با دیدن شماره هوسوک ابروهاش بالا پرید.
_رییس عوضی؟...این دیگه کیه؟
تهیونگ با تعجب پرسید و جونگ کوک فقط کافی بود یه نگاه حرصی بهش بندازه تا سریع نگاه مرد بزرگتر از اسکرین گوشیش کنده بشه.
_دوست پسرمه...ما یه سری کینک با هم داریم..‌من بهش میگم Boss coplex!(رییس عوضی)...اونم بهم میگه بانی!
در حالی که خودشم از دروغی که گفته بود به وجد اومده بود به چهره ناخوانا تهیونگ نیشخندی زد و تماس رو برقرار کرد.
_الووو سلام سووووکی!
کوک با ذوق کمی تو جاش وول خورد و همونطور که زیر چشمی تهیونگ رو میپایید با لحن کیوتی گفت.
_هی کوک..تو چرا رفتی خونه کیم تهیونگ؟
ابروهاش با این حرف هوسوک بالا پریدن و با حرص به مرد بزرگتر نگاه کرد
_تو از کجا فهمیدی من خونه تهیونگم؟
در حالی که مخاطبش ظاهرا هوسوک بود پرسید...واقعا اون آدم زنگ زده بود به هوسوک و اطلاع رسانی کرده بود؟
تهیونگ دستش رو به نشونه بی گناهی بالا گرفت و در حالی که حتی یک صدم درصدم ناراضی به نظر نمیرسید به سمت آشپزخونه برگشت.
_جیمین بهم گفت...چرا اونجایی احمق؟...اگه بفهمه چی؟
واو...جونگ کوک متعجب تر از این نمیشد...یعنی چی؟...جیمین سعی کرده بود زیرآبشو بزنه؟
در حالی که از تیر به سنگ خورده دوست پسر تهیونگ دلش حال اومده بود صداش رو بالا تر برد
_میدونم خیلی نگرانمی رییس ولی من حواسم هست...بانیت بعدا بهت زنگ میزنه!
با چند تا پلک مظلومی که زد گفت و سریع تلفن رو قطع کرد‌‌‌....
خودشم نمیدونست چرا اینطور رفتار کرده ولی هر چند احمقانه بود ولی میخواست به تهیونگ بفهمونه "اگه تو هم دوست پسر داری منم تو همه این مدت چشم به راهت نبودم"
البته که تهیونگ به یه ورش هم نمیگرفت ولی باز...
_هی بیا اینجا!
با شنیدن صدای تهیونگ از توی آشپزخونه سر جاش لم داد
_نمیخوام...سعی نکن به من دستور بدی!
_بیا اینجا حرف نزن بچه.
تهیونگ غرولند کرد و خب...جونگ کوک فقط از روی کنجکاوی از جاش بلند شد تا بره ببینه اون سلبریتی از خود راضی چیکارش داره، مدیونید فکر کنید ترسید یا یه همچین چیزی/:
_بله؟
با اخمای تو هم داخل آشپزخونه شد و با دیدن میز صبحانه ای که چیده شده بود ابروهاش بالا‌ پرید.
_این دیگه چیه؟
_از دیشب چیزی نخوردی...اینا رو بخور تا ضعف نکنی دوست ندارم جنازت رو از توی خونم جمع کنم‌.
تهیونگ با حرص گفت و جونگ کوک زیر لب غرغر کرد
_باشه...حالا چرا میزنی؟
پشت میز نشست و آب دهنش رو ناخواسته قورت داد...واقعا گرسنش بودا.
ساندویچی که تهیونگ براش گرفته بود رو نزدیک بینیش کرد و بو کشید
_چیزی که داخلش نریختی؟
با مشکوکیت پرسید و خنده حرصی تهیونگ تو خونه پیچید
_چرا مرگ موش ریختم...بخورش!
با حرص همزمان با کوبیدن دستاش رو میز گفت و منتظر به ساندویچ بین دستای کوک نگاه کرد
_گفتم بخورش!
با عصبانیتی که خودشم ایده ای راجبش نداشت دستور داد و جونگ کوک پوفی کشید

Ugly fan & Hot fucker_vk जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें